هر روز با تابش اولین شعاع آفتاب روی رختخواب بیدار میشدم .اشعه آفتاب مثل مگسی مزاحم که به هر گوشه ای میخزید! تا از شر وزوز گوش خراش ونشست و برخاستش رها شوی، به دنبالت میدوید به هرگوشه رختخواب که میخزیدم میپرید روی صورتم .
خانه ما عمارتی بزرگ بود که دوسه خانواده در آن زندگی میکردند . صاحب خانه، طبقه پایین زندگی میکرد . اتاقهای ما یعنی خانواده ما و خانواده اکبر آقا در طبقه دوم بود، که ایوان مشرف به حیاط داشت . تابستانها را کلا در ایوان میگذراندیم . غروبهای آن صفای دیگری داشت .
آفتاب که از روی زمین بساطش راجمع میکرد، صفیه خانم زن صاحبخانه آب پاش بزرگش را از حوض وسط حیاط پر میکرد وباغچه های سر سبز و خرم را آب میداد، درخت خرمالو وانار وسط باغچه خودنمایی میکردند .
تابستانها سایه اش خوب بود و فصل پاییز، وظیفه چراغانی حیاط وباغچه را به عهده داشت با آن میوه های قرمزو نارنجی چند بوته گل سرخ و لاله عباسی هم باغچه را رنگی کرده بود بوی نم باغچه و بخار رطوبت کمی، که از روی آجرهای کف حیاط بلند میشد حس و حال قشنگی داشت .
بعد از آن مادرم میرفت آب پاش را از حوض پر میگرد و کف ایوان را ضربدری آب میپاشید نسیم عصر گاهی از روی آجرهای حیاط عطر زندگی را درهوا پخش میکرد . گلدانهای شمعدانی ردیف توی ایوان هم با ریزش آب روی برگهایشان تروتازه میشدند . همه چیز دست به دست هم میداد تا بوی بهشت را استشمام کنی .آجرها که خنک میشدند، زیلو را پهن میکرد و بساط سماور ذغالی اش را برپا میکرد وکنار تارمی میگذاشت.
قل قل سماور موسیقی دل انگیز غروبانه ای بود که طرب شامگاهان را آغاز میکرد گویی استکان ونعلبکی با این آهنگ آشنا بودند استکان کمر باریک دامن هشت ترک گلدار نعلبکیرا به پا میکردو چرخ میزد .تماشای حیاط از بالای نرده های ایوان کیف میداد.
مخصوصا اگر دستها را به نرده ها آویزان کنی و سر به زیر تماشا کنی . حوض کاشی مستطیل وفواره وسط آن حال قشنگی داشت . پرش فواره عطر گلهای یاس ومحبوبه شب را که با ناز، غنچه هایش را کم کم میگشود ، به همه جا پخش میکرد نسترن واقاقیا از آنجا برایم دست تکان میدادند . هر روز تلاش میکردند خودرا از دیوارها بالابکشند نوک پنجه هاشان را به دیوار می چسباندندو با برگهای جدید خودرا به آفتاب نزدیکتر میکردند.کم کم نفس که میکشیدی بوی آنها زیر دماغت بود.
آشپزخانه مشترک بود، محل اجتماع زنهای خانه، از صبح که مردها میرفتند . آنها باهم مشغول بودند به گفت وگپ از کلاس آشپزی وغیبت خواهر شوهر ومادرشوهر گرفته تافخر فروشی وپزدادن هایشان تا ظهر همه کارهایشان تمام میشد شست وشور وپخت غذا و جمع وجور تابستانها همان کنار حوض همگی باهم ناهار میخوردیم و خانم ها شست وشورشان که تمام میشد، برای چرت ظهر به اتاق هایشان می رفتند . ما بچه هاهم بی سروصدا گوشه ای از حیاط وباغچه هلک وپلک میکردیم.
بعد از خواب قیلوله باصدای صفیه خانم بانگ چای زده میشد و چای عصر راباهم میخوردند و به سمت مطبخ میرفتند برای چیدن سینی شام وظرف وظروف وبساط بزم ایوان نشینی . عطر چای صفیه خانم چیز دیگری بود ، هنوز بعد آز آن همه سال رازش را نفهمیدم . سبد های پر از سبزی خوردن و ریحان وتربچه های گل شده که دیگر نگوو نپرس! وقت آمدن پدر بود چای دم کشبده بودو هندوانه یا خربزه قاش شده ودر کاسه چیده شده وآماده بود پدر سر میرسید …
بلند یا الله می گفت کمی مکث میکرد و داخل میشد. بلند سلام میکرد و با یک نان سنگک تازه وارد میشد. از همان بالاهم بوی نان آدم را گرسنه میکرد دردست دیگرش دستمال چهار خانه ای بود که به فراخور چیزی در آن پیچیده بود، شاید طالبی وشاید زردآلو و هلو .
گاهی هم زمان شوهر صفیه خانم هم میرسید سلا م وعلیک میکردندو نیم ساعتی در حیاط گفت وگو میکردند از بازارو اوضاع و سیاست و… سیگاری باهم دود میکردند لب حوض می نشستند وغرق میشدند وخاکستر سیگارشان میریخت توی پاشیر حوض .
پدر آهسته از پله ها بالا می آمد معمولا یک نان اضافه برای زن اکبرآقا میگرفت . اکبرآقا کارمند دولت بود وبیشترمواقع در سفر، زنش هم بیشتر وقتها نبود ! بعد از خوردن شام پدر رادیویش را می آورد وبه آن ور میرفت و موج هارا عوض میکرد بیشتر مواقع رادیو بی بی سی را میگرفت گاه آهنگهای خوبی پخش میکردوکم کم مادر رختخواب مارا پهن میکرد و موقع خواب میرسید در لحاف تشکهایمان غلط میزدیم وبازی میکردیم با تماشای ستارگان و آسمان غرق در خیالات میشدیم . گاه شب ها از بالای ایوان حوض را نگاه میکردم که ماه را در دل خود داشت یکبار به آسمان می نگریستم یکباربه حوض و با این خیالها می خوابیدم ، گاه ماه را در رختخوابم میافتم زیر لحافم وگاهی رختخواب را روی حوض شناور میدیدم.
تا خود صبح خوابهای هشت ال هفت میدیدم. وباز صبح، اشعه های آفتاب با نیشگونی از سر بدجنسی ما را از شلنگ تخته انداختن و سریدن به زیر تشک،باز میداشت و مانیز انگار به میدان جنگ میتاختیم به دشمن، تشک را چون سپری در مقابل نیزه های آفتاب میگرفتیم برند ه این میدان آفتاب بود بالاخره خواب را از سر می پراندو جنگ مغلوبه میشد . صدای پای پدر که شنیده میشد خبردار به احترام می ایستادم ودستم را به نشان سلام نظامی به پیشانی می چسباندم . او که درحال رفتن به سر کار بود دستش را برسرم میکشید ومن از گردنش آویزان میشدم ومثل پاندول تاب میخوردم گونه معطرش را میبوسیدم و او برایم میخواند
آهای دختر کمونچه
هنوز صبح نشده میپری تو کوچه
واسه دو قرون آلوچه
یک دوزاری سفید براق میگرفتم ودوباره شیرجه میزدم وسط لحاف تشک سرمست از عیش آن رور آلوچه و فوت
آخرین نظرات: