امروز به دیدن یکی از دوستانم رفتم . با این که به عید دیدنی، اعتقادی ندارم و شرایط خاص کرونایی هم مزید برعلت شده که کلا دیدار هارا به ویدیو کال محدود کنم.
اما
شرایط در مورد این دوست متفاوت است. بیشتر به احوالپرس وعیادت رفتم. چندین سال است که درگیر سرطان است. تلفنی زیاد احوالپرسی میکردم، اما به بهانه نوروز دیدار حضوری را لازم دیدم ، شاید که حضور دوستی قدیمی التیامی بر رنج ودردش می بود.
چند ماه پیش اورا دیدم . از آخرین بار که دیده بودمش یک آدم دیگر شده بود . زردی چهره اش و چشمان بی فروغش، هیکل رنجورش وقامت خمیده اش مرا به حیرت آورد از خواهرش شنیده بودم که روند بیماریش سریعتر شده ، عمیق نگاهش کردم ، به یاد روزگار جوانی و سفزهای مان افتادم ، همه خاطرات زیبایمان در یک آن پیش چشمم مصور شد.
طاهره ازدواح نکرد، همیشه مخالف تقید ووابستگی بود. شغلش طراحی لباس بود مزون معروفی داشت . هرسال سفرهای زیادی میکرد ، عاشق سفر و جهانگردی بود تقریبا تمام دنیا را گشته بود . هم به دلیل شغلش وهم اینکه از سکون ویک جا ماندن بیزار بود.
وقتی درجواب احوالپرسی اش شلنگ ها و لوله هایی که آویزانش بود نشانم داد. احساس حماقت کردم.
چه سوالی بود که پرسیدم ؟ چه جوابی می باید می شنیدم؟
خجل و غمگین وسر افکنده برایش شعری از حافظ خواندم ، همیشه در دورهمی هامان دوست داشت که من حافظ بخوانم.
هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر
آرامتر از آهو بیباک تر از شیرم
هرلحظه که میکوشم درکار کنم تدبیر
رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر
اشک درچشمانش حلقه زد و با صدایی لرزان نگاهم کردو گفت به نظرت چاره ای دارم؟
جز تسلیم کار دیگری هم میتوانم بکنم.
وقتی نگاهش کردم حداقل ظرف این مدت بیماری بیشتر از بیست کیلو وزن کم کرده بود. از هیکلش فقط پوستی بر روی استخوانهای خمیده اش کشیده بودند غباری در چشمهایش نشسته بود، گرد رنج ودرد لایه ای روی نگاهش نشانده بود . درخود احساس افسوس داشتم ، باز گفته شاهرخ مسکوب یادم آمد: شکاریم یکسر همه پیش مرگ.
ای کاش میتوانستم کاری بکنم. انسان عاجز وناتوان چه میتواند بکند درمقابل اراده خداوند . سکوت کردم وبا سکوت حرفهای زیادی ردو بدل کردیم .
همیشه از تکرار حرفهای کلیشه ای نصیحت وار ودلداری دادن به کسی که حتی یک لحظه از رنج او را نمیتوانی درک کنی، عاجز بوده ام حرفهای گاز معده ای…
تنها با همان حضرت حاقظ بسنده کردم و از خدا برایش آرزوی صبرو بردباری کردم به یادش آوردم که روزگاری انقدر قدرت وتوانایی داشت، که با شدت دندان درد شدید تمام جاده شمال تا تهران را رانندگی کرد بدون مصرف حتی یک استامینوفن ساده . مقید بود به تحمل درد و مقاومت در برابر مسکن . از خوردن دارو متنفر بود …
در راه باز گشت باز هم درفکر و حسرت واندوه بودم . زندگی را چطور میشود تحمل کرد وقتی که دوستانت در رنج وتو عاجزو درمانده ای ؟
به یاد این متن شاهرخ مسکوب افتادم ودر تفکر خویش غرق ماندم.
تکهای از کتاب سفر در خواب شاهرخ مسکوب را برایتان نقل میکنم:
از ناپایداری این دَمِ دلپذیر اما گریزان نیست که پریشان و ازخودبیخود میشویم؛ آنگاه که بیماری بالهایش را باز میکند و مانند کلاغی دزد بر نهال تن مینشیند؟ در تاریکی سالن و گریزِ پیدرپی تصویر بر پردۀ سینما میدیدم که جانِ رنجور بهسبکی· دود میشود و ثقل خاک· تنی را که مأوای زیبایی است فرو میکشد تا به زمین بدوزد و غبارش را به باد بسپارد. اگرچه یارای فکر کردن نداشتم و در گودال بیروزن سرم پرتوی نمیتابید تا اندیشهای پدیدار شود، اما در برابر چشمهایم چیزی تباه میشد که نمیتوانستم نابودیش را بر خود هموار کنم. پیش از آن· پیروزی مرگ را دیده بودم، بر پیکر پدرم و برادرم ایستاده بود، دستِ درازش چون دشنهای قلب ستاره را میشکافت و مادرم در ظلمت خام سرنگون میشد. اما زوال زودگذر زیبایی را هرگز به چشم ندیده بودم که چگونه پیاپی در خاموشی ژرفتری فرو میرود. روزها همچنان که میگذرند فراموشی را در خود دارند و آن را مانند مِهی، غباری خاکستری در راه جا میگذارند. اما در سینما زمان بیاعتنا به گردش زمین و آسمان بهدلخواه کارگردان، درهم میریزد. گاه رفتگانِ سالهای مرده زندهتر از زندگان مینمایند و گاه آیندۀ هنوز نیامده را هماکنون میبینم. و طاقت دیدن نداشتم. پُر از شِکوه و شکایت بودم. از خدا گله داشتم یا از عمر بیوفا، نمیدانم.
میدانستم که راست نیست، داستان است ولی گاه در داستان حقیقتی هست که در واقعیت نیست یا اگر باشد محو و ناپیداست. حضور سنگدل این ناپیدا مانند نهری در رگهایم میدوید و با همدردی غریب و نومیدانهای در من میگریست. این چه شِکُفتن و پژمردنی است. دلم گواهی میداد که زیبایی· همزاد نیستی است. تاریک بودم.»
آخرین نظرات: