بالاخره این زندگی مال کیه

درباره کتاب برایان کلارک

دردی که هریسن متحمل شده بسیار گران است. خود او هم این را می‌داند اما چیزی که بیشتر از همه این درد را تشدید می‌کند رفتار دیگران است. به قول خود هریسن «این آدما بهش احساس گناه میدن» و دقیقا همین احساس گناه هر لحظه بهش یادآوری می‌کند که در چه وضعیتی گرفتار شده است. در این میان فقط کارگر ساده بیمارستان است که با هریسن رفتار درستی دارد. کارگر می‌داند که تقصیر او نیست که این اتفاق افتاده و به دنبال انگیزه دادن‌های پوچ هم نیست.

مسائل اخلاقی و وظیفه دکترها تنها موانع پیش رو در مسیر هریسن نیستند بلکه قوانین و بوروکراسی بیمارستان هم برای زنده نگاه داشتن بیمار تلاش می‌کنند. بنابراین بیمار وکیل می‌گیرد و از نظر حقوقی نیز برای رسیدن به خواسته خود تلاش می‌کند.

به طور کلی نمایشنامه حال و هوایی واقع‌بینانه و غیراحساسی دارد که در آن بیمار (که البته عاشق زندگی است و نه دیوانه است و نه عاشق خودکشی) با صراحت و استدلال کردن می‌خواهد که به او حق انتخاب بدهند. در مقابل دکترها نیز با بیان دلایلی که دارند مخالف‌شان را بیان می‌کنند و همه مسائل پیرامون این موضوع بررسی می‌شود.

پیشنهاد می‌کنم اگر به مسئله اختیار و آزادی اراده علاقه دارید این نمایشنامه کوتاه را که ترجمه خوبی هم دارد مطالعه کنید. در انتهای کتاب پرسش‌هایی هم مطرح شده که می‌تواند به تفکر عمیق‌تر پیرامون کتاب کمک کند. در ادامه برای آشنا شدن با بخش‌های مختلف کتاب بخش‌هایی از آن را نقل می‌کنیم.

 

بخش‌هایی از کتاب بالاخره این زندگی ماه کیه

شما هر دوتون دیدین من بی‌قرارم، حتی شاید نگرانم، و شماهام نمی‌تونین هیچ‌کاری برام بکنین – هیچ‌کاری که واقعاً فایده‌ای داشته باشه. من فلج شده‌م و تو هم کاری از دستت برنمی‌آد. این وضع ناراحتت می‌کنه، چون تو آدم بااحساسی هستی و به عنوان کسی که خودشو وقف یه جور همدردی فعال کرده که باید بالاخره کاری انجام بده – حالا هر کاری که شد – سخته که قبول کنی هیچ کاری از دستت برنمی‌آد. تنها کاری که می‌تونی بکنی اینه که نذاری من به این قضیه فکر کنم – یعنی – نذاری من ناراحتت کنم. اینه که من قرصو می‌خورم و تو هم آرامش پیدا می‌کنی.

هوشیاری من تنها چیزیه که برام باقی مونده و من حق دارم ازش استفاده کنم، تا جایی که می‌تونم، براساس نتایجی که بهش می‌رسم.

خیله‌خب قبول، گیرم من آروم و کرخت شدم. موقعی هم که پرستار می‌آد یه سوند تازه برام بذاره یا منو تنقیه کنه یا بَرَم گردونه، خوشحال بشم. اینا شاید شادترین لحظه‌های زندگیِ من شدن. شاید من حتی بتونم یاد بگیرم کارای جالبی بکنم، مثلاً به کمک یکی از این معجزه‌های دانش معاصر بتونم یه کتابو ورق بزنم، یا با پلک زدن حروف الفبا رو تایپ کنم. اون وقت تو منو تماشا می‌کنی و می‌گی: «صبر کردن ارزششو نداشت؟» منم می‌گم «چرا، داشت» و از موفقیتام ذوق می‌کنم. واقعاً ذوق می‌کنم. همه این حرفا قبول، ولی اینا اعتبار تصمیمِ این لحظه منو نقض نمی‌کنن.

خودم می‌دونم که خیلیا با وجودِ معلولیتای وحشتناک تونسته‌ن زندگی خوبی داشته باشن. خوشحالم که این وضعو دارن و به همه‌شون احترام می‌ذارم و تحسینشون می‌کنم. ولی هر کی باید برای خودش تصمیم بگیره. تصمیم منم اینه که به آروم‌ترین و باوقارترین شکلی که می‌تونم، بمیرم.

زندگیِ من دیگه تموم شده. دلم می‌خواد این مسئله به رسمیت شناخته بشه، چون من دیگه نمی‌تونم کاراییو که دوست دارم انجام بدم.

اینجا بیشتر آدما نسبت به من احساسِ گناه می‌کنن – از جمله خودت. برای همینه که تو دلت نمی‌آد به من بگی که موقع رقصیدن چه احساس فوق‌العاده‌ای داشتی. اینه که همه باعث می‌شن من حالم بدتر بشه، چون من باعث می‌شم اونا احساس گناه بکنن.

من به مرگ تمایل ندارم. اما اینو هم نمی‌خوام که به هر قیمتی زنده بمونم. معلومه که دلم می‌خواد زندگی کنم، ولی تا جایی که به من مربوط می‌شه، من دیگه مرده‌م. من فقط از پزشکا می‌خوام این واقعیتو به رسمیت بشناسن. من اصلاً نمی‌تونم بپذیرم که در چنین وضعیتی بشه به معنای حقیقیِ کلمه زندگی کرد.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط