داستان کوتاه
داستان کوتاه

مهاجران

صدای شکستن شیشه خونه هاجر خانوم، خواب ظهر را از سرم پراند .بلند شدم نشستم، شمد را کنارزدم، خیس عرق بودم. پنکه سقفی انگار فقط

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

بی هم زبانی

پیرمرد به سختی با عصا، هر روز خودرا از خانه بیرون می کشید. پاهای لرزانش  را به زحمت  راه میبرد، برای فرار ازتنهایی وسکوت، خانه

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

دل شکسته

صبح با سردرد و سرگیجه، از خواب بیدارشد. به سمت آشپزخانه رفت ،آب کتری برقی را عوض کرد و آن را روشن کرد چنددقیقه ای

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

قمری ها گرسنه اند

اولین پاییز باز نشستگی را شروع کرده بودم ، صبح ها به عادت سالیان دراز، سحر خیز بودم  سعی میکردم بیشتر  بخوابم، اما نمی توانستم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

رویای پروانه

مهتاب بیست وپنج سالش بود. قبل از این که دانشگاه، را تمام کند با یکی از هم کلاسی هایش ازدواج کرد . یک ازدواج عاشقانه،

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

خاطره بازی

امروز با خواهر بزرگم تلفنی صحبت می‌کردیم هردو یاد یک  اتفاق افتادیم وکلی خندیدیم ، حالا میخواهم برای شما هم تعریف کنم تا خوب بخندید،

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

شورش در باغچه

درخواب و بیداری اول صبح بودم، صدای گنگ و همهمه وار بیدارم کرد.بلندشدم، از پنجره بیرون را نگاه کردم. یک روز بهاری و آفتابی  بود.

ادامه مطلب »