اسفند ۱۳۹۹

مهاجران

توسط |۱۳۹۹-۱۲-۲۴ ۰۷:۳۴:۵۸ +۰۰:۰۰اسفند ۲۴ام, ۱۳۹۹|داستان کوتاه|

صدای شکستن شیشه خونه هاجر خانوم، خواب ظهر را از سرم پراند .بلند شدم نشستم، شمد را کنارزدم، خیس عرق بودم. پنکه سقفی انگار فقط سقف را خنک میکرد هوای دم کرده ظهر تابستان واتاق من،که درطبقه دوم خانه بود انگار از زیربخارمی زد، بالا واز رو مثل دیگهای بزرگ نذری مولودی حضرت علی بابا درویش که روی درش هم ذغال میریخت که برنج دم پیچ بشود وخمیر نشود! روی سقف اتاق ذغال ریخته بودند، من هم مثل برنج توی [...]

بهمن ۱۳۹۹

پدر قهرمانی که هرگزمدال نگرفت.

توسط |۱۴۰۰-۱-۲ ۱۷:۴۳:۳۱ +۰۰:۰۰بهمن ۳۰ام, ۱۳۹۹|داستان کوتاه|

پدر قهرمانی که هیچ وقت مدال نگرفت. اتوبوس  در ترمینال توقف کرد . همه مسافران پیاده شدند. هوای آلوده ودودی تهران حالت عجیبی بود آسمان خاکستری، مه غلیظی سطح فضای باز ترمینال را پوشانده بود. البته مه رطوبت، نبود غلظت دود بنزین و گازوئیل وآلاینده های کارخانه های اطراف بود.  به خصوص در محیط ترمینال این مه غلیظ تر بود ، هوای ترمینال حالتی گیج کننده داشت برای تازه واردان به "پایتخت " . از دیروز صبح که بیدار شده [...]

بی هم زبانی

توسط |۱۴۰۰-۱-۲ ۱۷:۴۳:۵۳ +۰۰:۰۰بهمن ۲۶ام, ۱۳۹۹|داستان کوتاه|

پیرمرد به سختی با عصا، هر روز خودرا از خانه بیرون می کشید. پاهای لرزانش  را به زحمت  راه میبرد، برای فرار ازتنهایی وسکوت، خانه خلوت . سالها بود که بی همزبان بود، پروانه همسر مهربانش مرده بود. کاوه و  پرتو هم هردو درخارج از کشور زندگی میکردند و گاه گاهی به او فقط تلفن میزدند تا از سلامتیش اطمینان پیدا کنند همین برایشان کفایت میکرد. چند سال پیش که هنوز سرپاتر بود، برای دیدنشان رفت یک ماه بیشتر دوام [...]

بهمن ۱۳۹۹

دل شکسته

توسط |۱۳۹۹-۱۱-۱۰ ۲۰:۰۷:۲۳ +۰۰:۰۰بهمن ۱۰ام, ۱۳۹۹|داستان کوتاه|

صبح با سردرد و سرگیجه، از خواب بیدارشد. به سمت آشپزخانه رفت ،آب کتری برقی را عوض کرد و آن را روشن کرد چنددقیقه ای صبرکرد تا جوش آمدن آب، قوری را شست . دیشب قبل از اینکه برود بخوابد، قوری را شسته بود همه آشپزخانه را مرتب کرده بود، اما گویی بعد از خوابیدن او اهل خانه چای دم کرده بودند ولی قوری نشسته و لیوانهایی که چای از دیشب در آنها خشکیده بود توی سینک بود. قوری را [...]

قمری ها گرسنه اند

توسط |۱۳۹۹-۱۱-۶ ۱۸:۴۹:۰۶ +۰۰:۰۰بهمن ۶ام, ۱۳۹۹|داستان کوتاه|

اولین پاییز باز نشستگی را شروع کرده بودم ، صبح ها به عادت سالیان دراز، سحر خیز بودم  سعی میکردم بیشتر  بخوابم، اما نمی توانستم به محض بیدار شدن، از پنجره بیرون را نکاه میکردم، چند دقیقه ای، خیره به کوه و ودور دست میماندم، آفتاب بی رمق پاییز، پنجه به دیوار میکشید، هنوز دلش می خواست مثل روزهای گرم ساعتهای بیشتری را با گل وگیاهان توی ایوان هم آغوشی داشته باشد . نسیم نیش دار پاییز، به تن نازگ [...]

رویای پروانه

توسط |۱۳۹۹-۱۱-۵ ۲۱:۵۷:۵۱ +۰۰:۰۰بهمن ۵ام, ۱۳۹۹|داستان کوتاه|

مهتاب بیست وپنج سالش بود. قبل از این که دانشگاه، را تمام کند با یکی از هم کلاسی هایش ازدواج کرد . یک ازدواج عاشقانه، سریع واحساسی! هردو با مخالفت خانواده هاشون روبرو بودند . اما عشق "عقل و منطق" سرش نمی شد؛ با وجود تمام موانع، ازدواج کردند خیلی ساده، یک آپارتمان کوچک اجاره کردند و زندگی سختی را شروع کردند؛ خیلی زود بچه دار شدند هردو خام وبی تجربه بودند. پروانه، در شرایطی به دنیا آمد که وضع [...]

خاطره بازی

توسط |۱۳۹۹-۱۱-۴ ۲۳:۱۲:۳۶ +۰۰:۰۰بهمن ۴ام, ۱۳۹۹|داستان کوتاه|

امروز با خواهر بزرگم تلفنی صحبت می‌کردیم هردو یاد یک  اتفاق افتادیم وکلی خندیدیم ، حالا میخواهم برای شما هم تعریف کنم تا خوب بخندید، البته شایدهم نخندید ؛ خواهرم فرزند اول خانواده بود و من فرزند سوم بین ما یک برادر بود و بعد از ما یعنی ته تغاری یک دختر بود که یارو یاور مامان تو خریدها مهمانی های دوره‌ای زنانه آن روزها بود. مامان صبح آن روزبه خواهرم گفت فرزانه جان، من و فریبا می‌رویم حمام تو [...]

شورش در باغچه

توسط |۱۳۹۹-۱۱-۲ ۲۳:۲۸:۵۱ +۰۰:۰۰بهمن ۲ام, ۱۳۹۹|داستان کوتاه|

درخواب و بیداری اول صبح بودم، صدای گنگ و همهمه وار بیدارم کرد.بلندشدم، از پنجره بیرون را نگاه کردم. یک روز بهاری و آفتابی  بود. اوایل اردیبهشت، هنوز نمی شد با پنجره باز، شب را صبح کرد .ولی از ساعتهای اولیه صبح هوا طوری، شرجی می شد که بایدپنجره ها را باز میکردم، تا خنکی مطبوع بیرون، فضای داخل خانه را تلطیف کند.آفتاب اول صبح، چنان با نشاط بر سرگلها و گیاهان می ریخت که،همه را به رقص وادار میکرد. [...]

او زنده است با من حرف میزند

توسط |۱۳۹۹-۱۰-۳۰ ۰۰:۰۱:۳۲ +۰۰:۰۰دی ۳۰ام, ۱۳۹۹|داستان کوتاه|

نیم ساعتی بود که بیدار شده بودم پشت پنجره خیره مانده بودم. معمولا اول صبح بعداز بیدار شدن عادتم بود ، بیرون را تماشا کنم اگر هوا گرم بود ! لیوان چای را می بردم توی ایوان وکنار گلدان ها ، چای میخوردم.. اما حالا هوا سرده اواخر دی ماه ، چله کوچکه رد شده ولی هوا سرد سرداست . امسال سردتر از زمستانهای دیگر بود. اصلا امسال ، همه چی یک خورده ملاتش بیشتر بود. مثلا پاییزش پاییزتر بود [...]

دیکتاتورها باز نشسته نمیشوند.

توسط |۱۳۹۹-۱۰-۲۵ ۲۳:۴۴:۱۸ +۰۰:۰۰دی ۲۵ام, ۱۳۹۹|داستان کوتاه|

سه شنبه هارا معمولا می رفتم امامزاده صالح ، هم زیارت بود، هم سیاحت . بعداز زیارت بازار تجریش و چرخیدن توی بازار به خصوص توی این فصل که ، نیمه های بهاره و همه چیز عطر خاص خودش را دارد ، حس خوبی به آدم میده نوبرانه های قشنگ و مسحور کننده ،... بهار نارنج تازه شیراز که عطر تندش آدم رایاد باغهای نارنج می اندازد . سبزیهای صحرایی شنگ، غازیاغی بابونه ، والک ، یادش به خیر مادرم [...]