مهاجران
صدای شکستن شیشه خونه هاجر خانوم، خواب ظهر را از سرم پراند .بلند شدم نشستم، شمد را کنارزدم، خیس عرق بودم. پنکه سقفی انگار فقط سقف را خنک میکرد هوای دم کرده ظهر تابستان واتاق من،که درطبقه دوم خانه بود انگار از زیربخارمی زد، بالا واز رو مثل دیگهای بزرگ نذری مولودی حضرت علی بابا درویش که روی درش هم ذغال میریخت که برنج دم پیچ بشود وخمیر نشود! روی سقف اتاق ذغال ریخته بودند، من هم مثل برنج توی [...]