مهاجران
صدای شکستن شیشه خونه هاجر خانوم، خواب ظهر را از سرم پراند .بلند شدم نشستم، شمد را کنارزدم، خیس عرق بودم. پنکه سقفی انگار فقط
صدای شکستن شیشه خونه هاجر خانوم، خواب ظهر را از سرم پراند .بلند شدم نشستم، شمد را کنارزدم، خیس عرق بودم. پنکه سقفی انگار فقط
پدر قهرمانی که هیچ وقت مدال نگرفت. اتوبوس در ترمینال توقف کرد . همه مسافران پیاده شدند. هوای آلوده ودودی تهران حالت عجیبی بود آسمان
پیرمرد به سختی با عصا، هر روز خودرا از خانه بیرون می کشید. پاهای لرزانش را به زحمت راه میبرد، برای فرار ازتنهایی وسکوت، خانه
صبح با سردرد و سرگیجه، از خواب بیدارشد. به سمت آشپزخانه رفت ،آب کتری برقی را عوض کرد و آن را روشن کرد چنددقیقه ای
اولین پاییز باز نشستگی را شروع کرده بودم ، صبح ها به عادت سالیان دراز، سحر خیز بودم سعی میکردم بیشتر بخوابم، اما نمی توانستم
مهتاب بیست وپنج سالش بود. قبل از این که دانشگاه، را تمام کند با یکی از هم کلاسی هایش ازدواج کرد . یک ازدواج عاشقانه،
امروز با خواهر بزرگم تلفنی صحبت میکردیم هردو یاد یک اتفاق افتادیم وکلی خندیدیم ، حالا میخواهم برای شما هم تعریف کنم تا خوب بخندید،
درخواب و بیداری اول صبح بودم، صدای گنگ و همهمه وار بیدارم کرد.بلندشدم، از پنجره بیرون را نگاه کردم. یک روز بهاری و آفتابی بود.
نیم ساعتی بود که بیدار شده بودم پشت پنجره خیره مانده بودم. معمولا اول صبح بعداز بیدار شدن عادتم بود ، بیرون را تماشا کنم
سه شنبه هارا معمولا می رفتم امامزاده صالح ، هم زیارت بود، هم سیاحت . بعداز زیارت بازار تجریش و چرخیدن توی بازار به خصوص