هاجر
داستان کوتاه

مهاجران

صدای شکستن شیشه خونه هاجر خانوم، خواب ظهر را از سرم پراند .بلند شدم نشستم، شمد را کنارزدم، خیس عرق بودم. پنکه سقفی انگار فقط

ادامه مطلب »