داستان کوتاه
ذوق زده
بعد از ظهر بود ،پایان ساعت کاری نزدیک بود و آقای اسماعیلی کارمند بخش کارگزینی ، داشت به سرعت کارهایش را جمع میکرد تا قبل
بعد از ظهر بود ،پایان ساعت کاری نزدیک بود و آقای اسماعیلی کارمند بخش کارگزینی ، داشت به سرعت کارهایش را جمع میکرد تا قبل
دیروز بعداز ظهر توفان شدیدی درگرفته بود درختان شکسته ، کف خیابانها افتاده بودند . خاک وگل همه جا را گرفته بود . لانه پرندگان
خیس عرق بودم ولی سردم بود از تو آتش گرفته بودم ولی میلرزیدم ، به سرعت زنگ زدم 110 و خودم رفتم بیرون تحمل دیدن
شب یلدای طولانی تمام شد “آفتاب “درخشید ، از اولین تلالو انوار زیبایش میشد فهمید که خندان است . بی بی از کلبه اش که