داستان کوتاه
داستان کوتاه

ذوق زده

بعد از ظهر بود ،پایان ساعت کاری نزدیک بود و آقای اسماعیلی کارمند بخش کارگزینی ، داشت به سرعت کارهایش را جمع میکرد تا قبل

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

زاغچه تنها

دیروز بعداز ظهر توفان شدیدی درگرفته بود درختان شکسته ، کف خیابانها افتاده بودند . خاک وگل همه جا را گرفته بود . لانه پرندگان

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

در قعر سیاهی

خیس عرق بودم ولی سردم بود از تو آتش گرفته بودم ولی میلرزیدم ، به سرعت زنگ زدم 110 و خودم رفتم بیرون تحمل دیدن

ادامه مطلب »
بی بی فصل آخر
داستان کوتاه

بی بی فصل آخر

شب یلدای طولانی  تمام شد “آفتاب “درخشید ، از اولین تلالو انوار زیبایش میشد فهمید که خندان است . بی بی از کلبه اش که

ادامه مطلب »