جدیدترین مطالب
داستان کوتاه
او زنده است با من حرف میزند
نیم ساعتی بود که بیدار شده بودم پشت پنجره خیره مانده بودم. معمولا اول صبح بعداز بیدار شدن عادتم بود ، بیرون را تماشا کنم
1399/10/29
بدون دیدگاه
دیکتاتورها باز نشسته نمیشوند.
سه شنبه هارا معمولا می رفتم امامزاده صالح ، هم زیارت بود، هم سیاحت . بعداز زیارت بازار تجریش و چرخیدن توی بازار به خصوص
1399/10/25
بدون دیدگاه
اشعار برگزیده
دختر زمستان
آرزویی ندارم به جز روان شدن غمی ندارم مگر آسمان شدن خواهم که پر زنم از قفس خویشتن چنان که رها شوم از خویش و
1399/10/24
بدون دیدگاه
داستان کوتاه
ذوق زده
بعد از ظهر بود ،پایان ساعت کاری نزدیک بود و آقای اسماعیلی کارمند بخش کارگزینی ، داشت به سرعت کارهایش را جمع میکرد تا قبل
1399/10/24
بدون دیدگاه
داستان کوتاه
زاغچه تنها
دیروز بعداز ظهر توفان شدیدی درگرفته بود درختان شکسته ، کف خیابانها افتاده بودند . خاک وگل همه جا را گرفته بود . لانه پرندگان
1399/10/22
بدون دیدگاه
نامه ها
ای هد هد صبا به صبا می فرستمت.
رفیق یعنی ، دلگرمی تو پیچ و خم های زندگی. دوستی با رفاقت خیلی فرق دارد خیلی ها با خیلی ها دوستن ولی رفیق، نه
1399/10/21
بدون دیدگاه
عضویت در خبرنامه
بخشهای سایت من:
- اشعار برگزیده (8)
- تحلیل کتاب (15)
- جستارها (9)
- خاطره بازی (2)
- داستان کوتاه (14)
- دستهبندی نشده (94)
- دل نوشته (10)
- معرفی کتاب (4)
- مقالات (20)
- نامه ها (8)
- نغمه های رستا (2)
- نوشتههای من (9)
- یادداشت (1)
- یادداشتها (13)
آخرین نظرات: