در قعر سیاهی

خیس عرق بودم ولی سردم بود از تو آتش گرفته بودم ولی میلرزیدم ، به سرعت زنگ زدم 110 و خودم رفتم بیرون تحمل دیدن آن صحنه را نداشتم . اصلا نمیتوانستم ببینم وای چقدر طول کشید . چرا نمیان؟؟ دستم کشیدم روی سرو صورتم خیس عرق بود .
جلوی دربودم که صدای آژیر ماشین پلیس آمد آیفون را زدم .
مامورها ریختند توی خانه و من دیگه نفهمیدم چی شد . وقتی به خودم آمدم دیدم من را خواباندند روی تختخواب و یکی از آنها بالای سرم ایستاده ،
زل زده بود توی صورتم به خودم آدم بلند شدم دندانهام به هم میخورد . صندلی را کشید جلو و با لحن سنگینی پرسید از لحظه ای که وارد خانه شدی تعریف کن ببینم چی شد ، زدم زیر گریه صحنه ، دوباره مثل فیلم آمد جلوی چشمم صورتم را گرفتم توی دستهام و هق هق گریه میکردم انگشتم را گاز میگرفتم قلبم جا کن شده بود . مامور دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت مثل اینکه اسمت هومنه از کارت های شناساییت فهمیدم ؟! درسته !
آقای هومن شمسایی ، نفس عمیق بکش شمرده، شمرده، تعریف کن ممکنه اگر طول بکشد نتوانیم کاری بکنیم . به خودت مسلط باش و از لحظه ورودت به خانه بگو!
شروع کردم آهسته بغضم را قورت دادم.!!
کلید را توی در چرخاندم دررا باز کردم وداخل شدم، راناز را صدا کردم ولی جواب نداد.
آمدم داخل پذیرایی وآشپزخانه را گشتم کتری روشن بود . اما آبش تمام شده بود خاموشش کردم وبعد رفتم توی اطاق خواب که دیدم وااای راناز ..
دوباره اشک از چشمم سرازیر شد ضجه میزدم صدام میلرزید باز بغضم راقورت دادم دیدم راناز کف اتاق خواب افتاده سیاه وکبود تنش سرد بود، وقتی آمدم .
هرچی صداش کردم جوابی نداد جیغ زدم فریاد زدم و تنها چیزی که به فکرم رسید . این بود که زنگ بزنم به شما . وااای خدایا راناز چه بلایی سرش آمده چی شده تورا خدا به من بگین !!!
یک نفر که لباس شخصی تنش بود یک جور سنگین به من نگاه میکرد . معنی دار … برایش گفتم من عاشق رانازم میدانید چقدر جنگیدیم برای هم وااای خدایا رانازم مرده نه باورم نمیشود خدااااا .
مامور لباس شخصی آمد نشست و آرام ولی مشکوک پرسید : چند سالته 38 شغلت کارمند ، خانه مال خودته : بله تازه خریدم هنوز بدهکار بانکم با هزار آرزو این خانه را خریدیم تصمیم داشتیم سالدیگر بچه دار بشیم من وراناز خیلی سختی کشیدیم این حق من نبود !
همسرت شاغل بود ؟ بله روانشناس و مشاور بود . آخرین تماس موبایلش فردی به اسم سمیه بوده وقتی زنگ زدیم یک آقای جواب داد. رنگ هومن پرید ؟ چی محاله ما هیچ چیز پنهانی از هم نداشتیم میشه شماره را ببینم ؟ بعدا حالا بگو ببینم توبه کسی مشکوک نیستی آثار حمله به خانه یا اینکه کسی به زور آمده باشد توی خانه نیست . حالابعداز تحقیقات معلوم میشود مرگ کی اتفاق افتاده . هیچ اثر انگشتی هم جز اثر انگشت خودت وهمسرت توی خانه نیست .
همسایه هارا میشناسی؟ نه ما از صبح تاشب خانه نبودیم با کسی در ارتباط باشیم
چه جالب همسایه ها هم اظهار بی اطلاعی میکردند نه سرو صدایی شنیده بودند نه رفت وآمد مشکوکی ، آنها هم گفتن شمارا نمیشناسند
تو فکربودم مات وحیران ،به یک گوشه نگاه میکردم صدای راناز می پیچید تو گوشم ، نمیدانم چقدر گذشت ساعت را نگاه کردم یک نیمه شب بود ساعت هفت بود که رسیدم خانه ، ….
مامورها کارشون تمام شد و همان که لباس شخصی پوشیده بود آمد بالحن خاصی گفت ما میرویم ، شما الان حالت خوب نیست یک کم استراحت کن فردا باهات تماس میگیریم گوشی ات در دسترس باشد . با ترس ووحشت میخواستم بگویم نروید، بمانید، من اینجا بدون راناز!! جای خالی اش … دوباره اشکم سرازیر شد جلوی دهانم را گرفتم از توی حلقم انگار کسی فشار میداد سینه ام میسوخت قلبم دردمیکرد. باصدای بسته شدن در به خودم آمدم رفتم سمت موبایلم نگاه کردم بیشتر از پنجاه تماس، از وقتی از خانه سامان آمده بودم خیلی گذشته بود . لعنت به توسامان لعنت زندگی ام را سیاه کردی ..
یک سیگار بکشم شاید حالم بهتر شه یادش افتاد که راناز نمیگذاشت توی خانه سیگار بکشد پک اول را نزده خاموش …. خدایا چی شد چی شد .
یادروزهای اول آشناییش با راناز افتاد اولین قرارشان توی کافه لمیز توی مرکز خرید میرداماد حسابی شیک وپیک کرده بود و یک شاخه رز آبی خریده بود و روبان سفید بسته بود میدانست راناز دوست دارد .
راناز هم یک مانتو سفید پوشیده بود بایک شال حریر آبی عینک دودی اش راهم گذاشته بود بالای سرش چقدر خوشگلتر شده بود.
آن روزها خیلی زود گذشت بعد از یکسال تصمیم گرفتند باهم ازدواج کنند ولی سن راناز بالاتر بود خانواده هومن قبول نکردند .
خیلی سعی کرد متقاعدشون کند ولی ناراضی بود چند سال طول کشید راناز میگفت دوست ندارد که زندگی را باسختی شروع کند صبر میکند تا آنجور که دلش میخواهدبشود.
خوب این فرصت خوبی بود هومن هم کارمند بانک بود درسش تمام شد و رتبه اش بالاتر رفت معاون بانک شد درامدش بیشترشد و امکانات بیشتری داشت.
راناز هم با دوستان دیگر هم رشته اش یک مرکز روانشناسی و مشاوره تاسیس کردند.
او هم درامد خوبی داشت . سن وسالشون بالا رفته بود ولی وضعیت مالی اشان به ثبات رسیده بود .
خانواده راناز سطح بالاتری داشتند پدرش استاد دانشگاه بود و یک برادر بیشتر نداشت ،که اوهم پزشک بود
ولی خانواده هومن یک خانواده سنتی بودند اصالتا هم تبریزی بودند مادرش طی این مدت فکر میکرد حال وهوای عاشقی از سر پسرش می رود . دخترهای فامیل را کاندید میکرد وهربار باترفندی تصمیم میگرفت اورا راضی کند اما هومن دل درگرو عشق کس دیگر داشت . هومن سی پنج ساله بود وراناز سی وهشت سال…
آن روز عصر رفته بود دنبال راناز و با یک دسته گل بزرک رزقرمز ویک جعبه که حلقه ظریفی بود از راناز خواستگاری کرد به سبک خودش اوهم خندید وگفت بعععععلللله . دیگر هیچ چیز مانعشون نبود . عروسی جمع وجوری گرفتند وظرف مدت کوتاهی خانه خریدند البته شراکتی راناز پول جهیزیه اش را روی پول خانه گذاشت وبرای اینکه سریعتر بتوانند اقساط وام را پرداخت کنند یکسال خانه را رهن دادند. یک سوییت کوچک اجاره کردندو بعد از یکسال تازه شروع کردند به خرید اثاثیه و تکمیل خانه پرده ومبل وسرویس خواب در حد بهترینها .راناز زن با سلیقه ای بود واخلاقش اینطور بود که یا نباید چیزی را بخرم یا بهترینش را برای رسیدن به خواسته ام، حاضرم سالها صبر کنم، ولی آن را که دلم میخواهد را میخرم، هیچ رقم هم کوتاه نمی آمد.
هومن یاد شب اولی افتاد که آمدند ودر این خانه ومستقر شدند راه میرفت. دور خانه خدایا خانه دور سرم میچرخد … تلفنم انگار زنگ میخورد ک: الو الو صدای سامان بود ببینم چی شد هومن ؟ این عباس من را دیوانه کرد میگوید اگر تا صبح جور نکنی میاید درخانه ات . !
هومن فحش را کشید به سامان مرتیکه بی ناموس زندگی ام راتباه کردی ، بیشرف ، بی همه چیز ، می کشمت … چندتا ناسزاهم نثارش کرد . سامان قطع کرد یاد راناز افتادم و صورت معصومش ،داغ شدم چشمهای وحشت زده اش ،دوباره آن حالت بهم دست داد ازتوی حلقم یکی دارد گلویم را فشار میده، راه نفسم بسته است.
راناز راناز بیا باهات حرف دارم.
به خدا من میخواستم …. راناز کو ؟ چرا نیست؟ خدایا …. باز یادش افتاد صحنه پیش چشمش مثل فیلم بود. زل زده بود به گوشه اتاق.. بگذار بروم دراز بکشم ، روی تخت چرا اینقدر سفته؟ چرا انگار قلوه سنگ میرود توی تنم؟
یاد حرفهای سامان افتادم. ببین تو فقط میترسی بیا با کم شروع کن الان این عباس را، می بینی یک پنچر گیری داشت.! حالا نمایشگاه ماشین دارد از همین شرط بندی ، به دومیلیارد میگوید تتمه حساب … تو هم با هوشی، هم باسواد ، ده تومان بیار اگر صد تومان نشد دیگر نیا!!! آقا ده تومان را بردار وبرو !دفعه اول و دوم بردم گفتم بگذار زیادش کنم !سوم وچهارم هم خوب بود. ظرف دوهفته پولم شد چهل تومان کیف کردم
حالا فکر میکردم روچهل تومان چقدر میبرم ؟ !! عباس و چندتا از رفقایش و سامان شرط بندی راه انداخته بودند من طمع کردم ورفتم جلو دفعه اول صدمیلیون باختم کشیدم کنار اینطرف و آن طرف صد را جور کردم دادم و تمام .
. سامان دوسه ماهی بی خیالم شد ولی دوباره افتاد ومثل خوره مغزم را میخورد که توباید بیایی پولت را از حلقوم اینها بکشی بیرون ول کن نبود ،، دوباره وسوسه شده بودم .
کم کم رفتم جلو باز دوباره مثل دفعه قبل اولش خوب بردم ، مثل اینکه ترفند این بی شرف هاست مزه بردرا که بچشی دیگر ول نمیکنی… کم کم رفتم وسط گودکلک هایشان را یاد گرفته بودم ولی قمارباز اسمش رویش است دیگر !! .
عصبی بودم کلافه خسته … راناز بو برده بود این آخریها باخت هایم سنگین بود .
یک شب شام رفته بودیم بیرون بهم گفت: هومن جان من یک چیزی بپرسم راستش را میگویی ؟ شانه ام را انداختم بالا مگر تا حالا ازمن دروغ شنیدی ؟
نه عزیزدلم بگذار رو راست بگویم ولی میدانم همه چیز را هم به من نمی گویی ! مثلا ؟ مثلا دفعه قبل دوتا وام برداشتی ولی به من نگفتی صد میلیون !!!! را برای چی میخواهی یا کجا خرج کردی اول فکر کردم مشکل خانوادگی است بعد دیدم نه خیلی هم با خانواده ات درارتباط نیستی خوب میدانی که چقدر بهت اعتماد دارم واهل سین جیم هم نیستم ولی… منظر بودم بالاخره برام بگویی که نگفتی والان هم میدانم که … نگذاشتم حرفش تمام شود و زدم به صحرای کربلا ولی او با طمانینه نگاهم کرد وسکوت کرد…
از آن شب به بعد دیگر حرفی نزد، ولی باتلاق من داشت گودتر میشد تمام دسته چکم را داده بودم، کلی بدهی گریبانم را گرفته بود .ماشینم را فروختم و جریان را بهش گفتم کلی دعوا مرافعه داشتیم مانده بودم فقط خانه مانده بود و طلبکارهایم حکم جلب داشتند .
چند بار بهش گفتم خانه را بفروشیم قبول نکرد . با خواهش وتمنا و التماس ولی قبول نکرد . عقیده اش این بود که قمار باز از معتاد بدتر است .
امروز از صبح از خجالت هم بانک نرفتم . دور خیابان ها پرسه زدم من که سال دیگر رییس شعبه میشدم حالا با امار چک های برگشتی و سابقه بد حسابی …
دور خانه را رفتم وآب خوردم عرق ریختم وگریه کردم هنوز بوی عطرش توی خانه پیچیده بود
روی میز آرایشش ، وسایلش ، همه جا هنوز حضور داشت انگار صدا میزد ، هومن ..
لباسهایش.. در کمد را باز کردم سرم را کردم لای لباسهایش فشار توی گلویم بیشتر میشد به سختی نفس می کشیدم.
انگار رگهایی که به قلبم می رسید را حس کردم مثل لوله مسی کولر شده بود باز روی تخت دراز کشیدم سپیده زده بود . پلکهایم سنگین شده بود اطراف را نمیدیدم، صداهای بیرون رانشنیدم از توی رگهایم به جای خون یخ، عبور میکرد کسی راه نفسم را بست دستان کسی روی گلویم بود بیشتر فشار میدا د همه جا به یکباره سفید شد .
صبح تلفنش بارها زنگ خورد ، چراغ های خانه هنوز روشن بود . نزدیک ظهر ماموران پلیس آمدند. جسد بی جان هومن را بردند . مامور لباس شخصی به همکارش گفت بالاخره طاقت نیاورد . از لحظه اول فهمیدم خودش زنش را خفه کرده بود، اینقدر ناشیانه اینکار را کرده بود ، آدم ضعیفی بود .

 

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط