یاری اندر کس نمی بینم ، یاران را چه شد

یاری اندر کس نمی بینم ، یاران را چه شد ؟
دوستی کی آخر آمد دوست داران را چه شد ؟
کس نمی گویدکه یاری، داشت حق دوستی؟
حق شناسان را چه حال افتاد ، یاران را چه شد؟
روزهای سختی را میگذرانم ، زندگی آن روی سختش را به ما نشان داد . در اوج بودیم وسرمست وبی خبر چون فواره، حوض بزرگ پارک بزرگ شهر بالا پریدیم و هی بالاتر، ولی یک نفر بیخبر، شیر فواره را بست وما خاموش فرو افتادیم .
راحله عزیزم ، از آخرین بار که باهم بودیم اتفاقات عجیبی افتاد
سریع و تند مثل باد حالا که گذشته برایت میگویم، بسیار سخت بود.
تحول اقتصادی!! بزرگی که درکشور واقتصاد بعد از جنگ افتاد، دامن کسب و کارمجیدراگرفت و اورا به ورشکستگی کشاند .
ودرعرض یک هفته همه سرمایه اش رفت مجبور شدیم خانه و ماشین وکارخانه ودستگاهها را بفروشیم . فلزات ارزان شد ازجمله آلومینیوم به یک پنجم قیمت خود رسید و…. توخود بخوان حدیث مفصل از این مجمل.
با سرعت زیاد فقط همه دارایی امان رافروختیم و تمام بدهی امان را دادیم . خداراشکر تن مان سلامت است بچه هایمان سالم هستند و هنوز جوانیم ،البته این قضیه برای مجید سنگین بود و گویا ده ها سال از عمرش را یک شبه سپری کرد، شکسته شد ، پیر شد ، شبها آهسته دور خانه راه میرفت و فکر میکرد .
همه کسانی که روزی ، دستشان را گرفته بودو به آنها کمک کرده بود، برای روز مبادا !! فکر میکرد می تواند روی آنها حساب کند ، حالا دیگر حتی جواب تلفنهایش را نمیدادند.! ازجمله افراد نزدیک مثل برادران خونی اش !
راحله باورکن چیزهایی دراین دوران دیدم ! که به خواب هم نمیدیدم .
خودمان ماندیم وخودمان …
مادرمجید خانه ای کوچک در جنوب شهر داشت نزدیک خانه پدری ام که قبل از فوتش آنجارا به نام مجید کرده بود گویا پنهانی به او گفته بود واو قبول نکرده بود . اما حالا مجبور بودیم که بپذیریم جبر زمانه است .
راحله باورکن اینقدر جریانها سریع اتفاق افتاد حالا که دوره می کنم چه عجیب وغریب است روزگار به یک وزش باد تمام برگها میریزد و خزان یک شبه می آید. حرفها ، سرزنش ها نصیحتها ، بماند ….
من تصمیم گرفتم بروم سر کار مجید ازنظر روحی افسرده شده احساس شکست و ناکامی اورا از پای درمی آورد.
فقط مثل مشاورها از صبح تاشب درگوشش میخوانم، که نا امید نباش هر روز یک حکایت وماجرای تازه برایش مثال میزنم . او از نوجوانی کار کرده وزحمت کشیده وذره ذره سرمایه جمع کرده بود .
به سختی ومشقت تنها ، بدون کمک کسی زندگی خوبی برای خودش ساخته بود و حالا همه چیز رفته بود راحله مثل یک طوفان زده کنار ساحل نشسته و در افکار پریشانش غرق است .
خودم را خیلی حفظ میکنم و نگرانی هایم را بروز نمیدهم بعضی حرفها را برای هیچ کس نمیشود گفت .
مطمئن بودم از این معبر عبور خواهیم کرد . من تصمیم گرفتم بروم سرکار و باوجود این که، بچه ها که کوچک بودند کار سختی بود ولی باید کمک میکردم چرخ زندگی را بچرخانم .
مادرم بچه هارا نگه میداشت ومن درمدرسه ای مشغول به تدریس شدم . سابقه کوتاهی داشتم و یک دوره کوتاه هم دیدم به واسطه دوستان قدیمی ام، درمدرسه رفاه مشغول شدم.
محیط خوبی بود من ، هم عاشق بچه ها ودرس وکلاس بودم انگار بعد از گذران آن دوران سخت، خداوند فرصت تجدید قوا را برایم فراهم کرده بود.
بودن با بچه ها وغور در دنیای عمیق آنها انرژ ی های پاکی را در من تزریق میکرد . دوست عزیزم همراه سالهای جوانی سختی ها گذشت
خیلی زود سرحال شدم و ردای لختی و سستی افسردگی را انداختم
حال خوب من کم کم روی مجید هم تاثیر گذاشت. بعد از ظهر ها که میرفتم بچه ها را از خانه مادرم بیاورم ،اوهم میگفت برق چشمهایت دوباره برگشته ، قابلمه شام را میپیچید و دستم میداد.
بچه ها هم از لحاظ روحی خوب بودند . رسیدگی به آنها درحد اعلا بود وقتی میرسیدیم سه تایی باهم می خوابیدیم . مادر آنهارا مشغول میکرد تا شب را زود بخوابند ومن کمی استراحت کنم .
فقط از این دلم می سوزد که به غیر از غصه خوردن هایش ، بار نگه داری بچه ها و زندگی من هم روی دوش او افتاد. تن خسته اودیگر جان بچه های کوچک من را نداشت اما، عشق و امید اورا سرپا نگه میداشت .
به سرعت شب وروز ها طی می شد حتی فرصت فکر کردن به گذشته ها را نداشتم به کلی از یاد بردم که چه شد که حالا اینجایم؟ اینهم یکی دیگر از حکمتهای خداوند بود.
مجید هم در طول این مدت خودرا یافته بود، در خلوت ، فکر های خوبی کرده بود . از ایده های جدیدش حرف میزد و کمک کم امید به زندگی امان باز گشته بود.
به دلیل فنی بودنش، قطعات مستهلک چند دستگاه را خریده بود وتعمیر کرد و یک دستگاه تولید پروفیل آلومینیوم سرهم کرد.
به خوبی دستگاه مجهز وبزرگ خودش نبود اما بالاخره میشد از آن کار کشید مدتها طول کشید تا آن را گوشه انبار متروکه یکی از دوستانش سرهم کرد .
تنها چیزی که از قبل مانده بود ، ماشین من بود رنوی پی کی که آن روزها حکم اسباب بازی داشت. اما حالا ! عصای دستمان بود.
صبح ها بچه ها را می بردم وشبها برمی گرداندم . آن شب گفت چند روزی ماشین را لازم دارد فکر بردن وآوردن بچه ها اذیتم کرد ولی به خودم گفتم فکر کن این هم فروختی . خودت را آزمایش کن .!
راحله نمیدانی چقدر سخت است از بالا به پایین افتادن ، درحالیکه میباید حواست به همه جاباشد . با جان کندن، بچه هارا بغل میزدم وبا تاکسی میرفتم از سرکوچه دوتا را باهم بغل میکردم وساک بزرگ هم روی شانه ام!! نفسم بند می آمد و لی مادر وقتی فهمید بدون ماشینم ازفردا صبح سرکوچه می ایستاد تابرسم،
نمیدانم چقدر توی سرما معطل میشد فقط وقتی که دستانش را لمس میکردم از سرما یخ زده بود. بعد از سپردن بچه ها تامدرسه گریه کردم برای عشق مادری وحس همراهی او و عشق عمیق مادر..تنها یارو یاورم دراین وادی بی کسی و عالم نامهربانی. نمیدانم چقدر از مجید برایت گفته ام .
مجید آدم زرنگی است طی همین چندروز ، کلی از کارخانه های خودروسازی را سرزده بود وتمام ضایعات آلومینیوم آنهارا خریده بود وبا آنها قرارداد بسته بود که تمام ضایعتشان را در طول سال بخرد ،
یک سوله بزرگ هم درحاشیه شهر اجاره کرد و یک کارگاه سرپا کردوشروع کرد باسختی ومشقت بدون کارگر و دست تنها .
دوباره قالب ساخت و یک وانت دست دوم اقساطی خرید که نصف روزها رادرحال تعمیر آن بود. صبح ها قبال از طلوع آفتاب میرفت و خیلی دیر به خانه می آمد ولی حالش خوب بود یک سالی گذشت ، راحله زود گذشت ولی خیلی سخت بود ، میدانی چرا ؟ هیچ کس حالی ازما نپرسید ! هیچ کس جزمادرم ،تنها او عاشقانه به پای ما ایستاد و حمایت مان کرد.
مجید تنهای تنها بود دلم برایش میسوخت نمیگویم از بی وفایی ها همیشه همین طور است . اما زندگی به ما درس بزرگی داد تنها باید روی پای خودت بایستی خودت وخودت . بچه ها بزرگ تر شده اند مهران سه ساله است و مرسده دوساله خدارا شکر عبور از مرحله سخت وطاقت فرسا وپراز درس، تجارب بزرگ، نزدیک سال نو است .
حال خوبی دارم را حله جان کاش میدیدمت از دوقلوهایت برایم بنویس ازحال خوبت بگو ، از روزگارت بگو .
واین قانون فیزیکی دنیاست … تا پریشان نشود کار به سامان نرسد

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط