زاغچه تنها

دیروز بعداز ظهر توفان شدیدی درگرفته بود درختان شکسته ،
کف خیابانها افتاده بودند . خاک وگل همه جا را گرفته بود . لانه پرندگان ، روی درختها ویران شده بود بعضی ازتخم ها، هنوز جوجه هم نشده بودند.
تخمهای شکسته ،پرندگان کف جاده ورودی شهر ریخته بود.
پرندگان آواره به دنبال جوجه های خود لابه لای شاخه وبرگ درختان بالا وپایین میپریدند .
زاغچه هم لانه اش را گم کرده بود ، از دیروز تا غروب یکسر پرواز کرده بود بی هدف ونا امید .
در رویای یافتن مادرش ولانه اشان بر روی سرو ، بلند انتهای باغ سرو قدیمی و کهنه ای که شاید صدسال قدمت داشت .
از غروب که باران گرفته بود، زیر لبه شیروانی یک کارخانه قدیمی پناه گرفته بود. سردش شده بود تاصبح سرش را لای بال چپش فرو کرده بود و خود را نگه داشته بود ودرفکر توفان و سرعت آن بود به یکباره دنیا پیش چشمش سیاه شد مادرش راندید و… تاصبح باران بارید دمش خیس شده بود به امید آفتاب فردا بود. شاید میتوانست مادرش را پیدا کند با همین خیال خوابش برد .
طلوع آفتاب را احساس کرد گرمای خورشید بدنش را گرم کرد . بیدار شد و به اطراف نگاه کرد آسمان صاف و آفتابی بود .
بوی نان و غذا شامه اش را تیزکرد گرسنه بود وتشنه ، چشمانش تیز بود وهوش زیادی داشت … صدای آدم هارا می شنید. در باغی که زندگی کرده بود بر اثر تکرار کلمات معنی آنها را میفهمید .
زاغها قابلیت دست آموز شدن وحرف زدن را دارند هوش کلامی آنها بالاست . بعضی ها زاغ را از کوچکی میگیرند ودرخانه نگهداری میکنند کلمات را به آنها می آموزند وحرف میزنند.
فکر میکرد آدمها موجودات عجیبی هستند . همه چیز را برای سرگرمی اشان میخواهند! حیوانات آزاد را در قفس کنند و مشغولیت داشته باشند و لذت ببرند .
به اطراف خود نگاه کرد همه جا برایش غریبه بود نمیدانست چقدر از باغ دور شده است . لانه اشان درباغ بر بلندای درختی بود که هیچ کس نمیدید، این عادت زاغ ها بود لانه اشان را طوری می ساختند
که از دیدرس مخفی باشد ووقتی که تخم گذاری میکردند آنها را استطار میکردند .
یاد مادرش افتاد حتما درپی اوست .از همان بالا به خانه روبرو نگاه کرد . زاغی ، خسته و تشنه و گرسنه بود . چشم می گرداند تا بلکه بتواند چند قطره ، آب یا مقداری غذا پیدا کند .
پر کشید وروی نرده ایوان خانه روبه رو نشست از پشت پنجره نگاه کرد . بوی آشنایی به مشا مش رسید . خانمی میانسال درآشپزخانه مشغول بود ، بوی غذای اوبود حتما سهمی از استخوا نها ی غذا نصیب او میشد داخل ایوان چند گلدان بیشتر نبود وسرحال بودن گلها نشان میدادکه زن صاحبخانه آدم با حوصله ای است . چند دقیقه ای منتظر شد اما خبری نبود .
یک طبقه پایینتر مردی با زیر پوش رکابی و پیژامه راه راه با شکمی برآمده بیرون آمد ، منقلش را روشن کرد و دود کباب را براه انداخت زاغچه روی شاخه بلند درخت پشت او نشست . اینبار حتما استخوانهای این جوجه نصیب او خواهد شد.
ایستاد و نگاه کرد کبا ب ها پخته شد و سینی به داخل رفت ،
به طرفه العینی سینی خالی شد . اما حتی به خرده گوشتها واستخوانها هم رحم نکردند . زاغک بیچاره نا امید وپریشان به یاد مادرش افتاد . هر طور بود او سیرشان میکرد .
اوزاغ با هوش و کوشایی بود میدانست کجاها باید سراغ غذا برود . از روی نرده های ایوان پر کشید و کف خیابان نشست به این فکر میکرد که مادرش درحال ساختن لانه ای جدید است . یعنی از کدام طرف باید برود تا به سمت باغ برسد . چقدر از آنجا دور شده است ؟
با سروصدای دویدن چند گربه به این طرف وآن طرف به خودش آمد . روبرویش خانه ای زیبا بود یک باغچه نه خیلی بزرگ بود که از سطح خیابان فاصله داشت بلند تر بود فضای پردارودرخت باغچه اورا به یاد لانه اشان درباغ انداخت. کمی بالاتر یک ردیف پنجره بود، زنی مهربان پنجره آشپزخانه را باز کرده بود وبرای گربه ها گوشت واستخوانهای مانده از سفره اش را میریخت .
با هر حرکت دست او گربه ها میدویدند وهریک مشغول تکه ای استخوان میشدند . زن مهربان به اندازه همه غذا ریخت همه مشغول بودند. من با نگاه حیرت زده به دستان او می نگریستم حتما گربه ها به من مجال نخواهند داد !. تکه بزرگی از گوشت را برای آنها پرت کرد روی دیوار کنار حیاط همه آنها دور آن جمع شدند و کل حواسشان پیش تکه بزرگ گوشت بود. پیرزن نگاهی به من انداخت و روی سنگ جلوی پنجره ، مقداری غذا ریخت پس زن مهربان حواسش به من هم بود ومن ایستادم تا اوبرود .
مادرم به ما یاد داده بود مواظب باشیم فریب نخوریم از فرط گرسنگی ممکن است به دام بیافتیم . زن مهربان رفت وپنجره را هم بست انگار فهمیده بود ومن آهسته پرواز کرذم ومشغول خوردن شدم ، زن مهربان از پشت پنجره مرا می پایید شاید مراقبم بود که گربه ها نزدیک نشوند اما من حواسم بود سیر شدم نگاهی به او کردم وپر کشیدم .
به سمت بلندترین کاج محله شاید بتوانم درختهای باغ را ببینم ،
باد می وزید بوی خاک و چوب تازه وباران درهم آمیخته بود هنوز آثار توفان دیروز به جابود ، کف خیابانها تنه های شکسته درختان ناله میکردند و پرنده های آواره به دنبال ما منی برای ساخت دوباره لانه هاشان ، با امید یافتن باغ آشنا ومادرم پرواز کردم .
کاش اورا پیداکنم ، نا امید بود تاغروب پرواز کرد یاد حرفهای مادرش افتاد ، اگر روزی ، من نبودم باید بتوانی از خودت مراقبت کنی ! برای همین باید ساختن لانه را یاد بگیری ، لانه ات را هر جایی نساز بر بلندترین درخت ولابه لای شاخه های پربرگ، جایی که هیچ کس ،نتواند آن را ببیند .
باخودش گفت فردا راهم میگردم تورا پیدا خواهم کرد . لانه ای
می سازم وتورا می یابم گرچه توفان مرا ازتو جداکرد ولی من درتلاش وکوشش، پس از توفان بزرگ شدم قوی شدم وصبور ، مادر تورا خواهم یافت .

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط