ذوق زده

بعد از ظهر بود ،پایان ساعت کاری نزدیک بود و آقای اسماعیلی کارمند بخش کارگزینی ، داشت به سرعت کارهایش را جمع میکرد تا قبل از تمام شدن امروز، گزارشاتش را آماده کند زنگ تلفنش به صدا درآمد  از حسابداری بود . مسئول حسابداری ، امضاهایش را گرفت و دفتر رابست  ، اوهم با ذوق و شوق به سمت اتاقش حرکت کرد، مدت زیادی تو نوبت بود.سریع به اتاقش برگشت و کارهایش را تمام کرد خوشحال بود. داشت نقشه میکشید . این پول را چکار کند ؟

سیستمش را خاموش کرد و درب کشوهایش را قفل کرد و به سرعت از دفتر کارش خارج شد . وقتی نشست توی ماشین یک نگاه به آن کرد خیلی احتیاج به تعمیر داشت ، جوش می آورد ، روغن ریزی ، خاموش کردنش !..  یک چند میلیونی توی گلویش گیر کرده بود با صافکاری ونقاشی نصف پول وام میرفت . به سمت قنادی، خوب میدان بالایی رفت یک جعبه شیرینی خامه ای خرید . بهار دخترش عاشق شیرینی تر بود .

با ذوق به سمت خانه حرکت کرد هرچه زودتر باید میرسید وزن وبچه اش را خوش حال میکرد . رفت تو فکر مریم .. کاش میشد یک تکه طلا برای مریم بخرد .

زنش را خیلی دوست داشت او زن قانع وهمراهی بود تمام مدت خیاطی میکرد . شبها تا دیروقت بیدار بود برای کمک خرج و اقساط خانه  خیلی زحمت میکشید.

وقتی ازدواج کردند هیچی نداشتند. محمد تازه درسش تمام شده بود و یک اتاق کوچک اجاره کرده بودند ، عروسی هم نگرفتند . محمد پدرش را ازدست داده بود و نان آور خانه بود.

برای همین پشتیبانی نداشت . مریم به بودن او درکنارش رضایت داد و از همان اول کار کرد و پول جهیزیه اش را از پدرش گرفت و برای خرید خانه در بانک سپرده گذاری کردند . دو سال بعد از ازدواجشان مریم بچه دار شد و خانه کوچکی را با وام بانکی خریدند و صاحب خانه شدند .

بهار وقتی به دنیا آمد ، محمد تازه در اداره مالیات استخدام شده بود خیلی کار کرد تا کم کم به وضع زندگی اش سامان داد. مریم هم پا به پای او زحمت کشیده بود . تصمیم خودش را گرفت پول را یکجا میدهد به مریم ، برای خودش طلا بخرد .

البته که میدانست ، که مریم این کار را نمیکند و چاله چوله های دور و برشان را پر می کند.رسید به خانه دو تا بوق زد و با خوشحالی در را باز کرد و رفت داخل یک آهنگ شاد رامی خواند و جعبه شیرینی را تقدیم کرد … بهار سه ساله بود دوید بغل باباش و اورا بوسه باران کرد . بوی غذای مریم خانه را پرکرده بود . خانه آکنده از عطر زندگی، مهربانی ، عشق بود . خانه اشان کوچک اما مثل دریا بود . رنگ دیوارهایش هم به رنگ آبی بود بامریم دوتایی خانه را رنگ زده بودند . پرده های تور سفید ارزان قیمت ولی زیبا و تمیز پنجره ها را آراسته بود وقتی باد میزد پرده را با بوی گل شمعدانی به داخل اتاق میریخت . حوض هشت پر وسط حیاط  ستاره ای بود که، شبهای مهتابی ماه را تا صبح در دلش اسیر میکرد و یاسهای رازقی دور حیاط ،با مهربانی به غوره های آویزان از درخت مو می خندیدند .

مریم سفره را پهن کرد . شام خوردند وقتی داشت سفره را جمع میکرد محمد دستش را گرفت و از او خواست یک دقیقه بنشیند. مریم با خنده گفت صبرکن چایی بریزم تاشیرینی ها یخ نکرده !! موقع چای و شیرینی حرف میزنیم . خنده کنان به سمت آشپزخانه رفت محمد به جای قدمهایش تگاه میکرد انگار موج موهای خرماییش گلهای قالی را مثل شن های ساحل جابه جا میکرد. مریم سینی چای بدست آمد ، بهار با پدرش درحال بازی کردن بود. یک شیرینی برای بهار خرد کرد و او مشغول شد . چشمانش برق زد و شاد شد دوباره به مریم نگاه کرد و گفت مریم جان چک وامم را امروز دادند  . میخواهم یک خواهش ازت بکنم  نه نگویی !

مریم با تعجب نگاهش کرد جانم بگو ، ببین این وام حق تو است ازت خواهش میکنم که همه آن را برای خودت طلا بخری . مریم خندید و گفت باشد . محمد میدانست که مریم این کار را نمیکند همیشه اولویتش با پرداخت اقساط و بدهی و پس انداز بود . محمد با اشتیاق بلند شد ، رفت از جیب کتش چک را بیاورد لبخندی به لب داشت ، جیبهایش را نگاه کرد ! چک نبود با تعجب شلوارش را هم گشت ، کیف پولش ، لای دفترچه کوچک همراهش ! چک نبود . حتما تو ماشینه با همان لباس توی خانه رفت تو ماشین را خوب گشت حتی شیار صندلی ها !! خبری از چک نبود خیس عرق  شد . رنگ پریده و نالان به داخل خانه برگشت مریم از رنگ و روی شوهرش تا آخرش را خواند . هیچ نگفت نمیدانست چه باید بگوید . محمد پا برهنه رفت توی ایوان فشار درون بدنش داغش کرده بود از توی حوض ، آبی به سرو صورتش ریخت ، شیر را بازکرده بود و دستش را زیر آن نگه داشته بود خیره به کف حوض مانده بود ، ماه زل زده بود به چشمهای گریان محمد . حتما توی شیرینی فروشی افتاده ، یعنی آدم پدرمادر داری پیدا میکند ؟  مهر شرکت روی آن هست پیداکردن صاحب چک کاری ندارد ولی اگر به دست اهلش بیافتد . مریم شیر آب را بست و دستهای محمد را گرفت یخ کرده بود  ولی از پیشانی اش عرق میریخت. موهای مریم روی شانه های محمد ریخت و او را به خود آورد . توی چشمهای مریم نگاه نکرد و شرمسار، اشکهایش ریخت روی دامن گلدار او . مریم زیر بازویش را گرفت و بلندش کرد و به سمت اتاق برد محمد جان، غصه نخور  صبور باش . محمد بیشتر بغضش گرفت الان هرکس دیگری بود رگبار سرزنش ها بر سرش باریده بود ، همین صبوری و نجابت مریم دیوانه اش میکرد . بهار گوشه حال روی مبل خوابش برده بود . مریم او را سرجایش خواباند و چای محمد را عوض کرد و آرام  شوهرش را دلداری میداد که فدای سرت پیداهم نشد که نشد ، انگار کن خرج شده . چکار میکردیم .

اما محمد دلش میسوخت از سرماه باید اقساط وامی را می پرداخت که هزار جای خالی برای آن داشت . مریم کنار او بود ولی فایده ای نداشت بلند شد رفت داخل حیاط سیگارش رو روشن کرد و به آسمان نگاه کرد . خدایا چرا؟ من که آدم بدی نیستم برای کسی بد نخواستم مال کسی را نخوردم ، حق الناس نکردم ، از کار ندزدیدم ، چشمم به ناموس کسی نیست، فقط به فکر زندگی ام هستم از پی لقمه نانی حلال ، خدایا!؟ .. حیران و سرگردان دورحیاط راه میرفت ! گاه عرق میریخت و گاه لرز میکرد. تا سپیده صبح بیدار بود، نزدیک صبح همانطور که به دیوار تکیه داده بود خوابش برده بود پاکت سیگارش تمام شده بود . چشمانش را که باز کرد سپیده زده بود ، هوا خنکی نمناکی داشت بوی تازگی گلها و درخت ، حیاط  مشامش را نواخت اما حوصله نداشت . چطور برود با شرمندگی و خجالت از حسابداری بخواهد جلوی چک را ببندد؟ چقدر مسخره اش میکردند ؟همکارانی که به درز دیوار هم میخندیدند. مریم را نگاه کرد او هم به رختخواب نرفته بود کنار سجاده خوابش برده بود باز دلش برای او آتش گرفت . خیلی زود از خانه زد بیرون اصلاح نکرده دوش نگرفته. سوار ماشین شد و به سمت اداره حرکت کرد . رادیو ماشین روشن بود آهنگی از رادیو پخش می شد. به من گفتی که دل دریا کن ای دوست … همه دریا از آن ما کن ای دوست … دلم دریا شد و دادم به دستت …مکش دریا به خون پروا کن ای دوست …

دوباره اشکهایش جاری شد . خدایا !؟

رسید به اداره هنوز خیلی زود بود کسی نیامده بود اولین ماشین پارکینگ بود سرش را گذاشت روی فرمان و رفت توی فکر، چند ثانیه بعد پلکهایش روی هم افتاد و خوابش برد . بیدار شد خیس عرق بود روی شیشه ماشین را آفتاب گرفته بود . تک وتوک ماشینها پارک شده بودند. رفت داخل و کارت زد رفت توی اتاقش کلید کشو را انداخت و چرخاند . امیدوار بود شاید آنجا باشد لای دفتر هایش را نگاه کرد ورق به ورق ! نبود چک لای دفتر ها هم نبود . سرش را روی میز گذاشت حسین آقا آبدارچی شرکت برای چای آورد! نگاهش کرد …

چی شده آقای اسماعیلی؟ خدا بد نده ! چرا همچین پریشانی؟ چشمات باد کرده ؟ آشفته ای ؟ بی حوصله سری تکان داد که معنایش این بود چیزی نیست . سیستمش را روشن کرد گزارشاتش را پرینت گرفت که ببرد اتاق رییس ! تلفنش زنگ خورد قلبش ریخت حتما چک رفته بانک ! حتما الان حسابداری فهمیده ای بابا خودم بروم بگویم . خوب مفقودی اعلام میکنن جلوی حساب را میبندند .بدنامی بهتره که آش نخورده دهن سوخته ! تلفن قطع شد بلند شد رفت سمت اتاق حسابداری ، هرچه بادا باد.  وقتی در را باز کرد و صورت خندان آقای مردانی را دید تعجب کرد آقای مردانی بلند شد و دستش را گرفت و گفت مرد حسابی اوراق را امضا کردی و چک را نگرفته رفتی که خرجش کنی ! محمد چشمانش گرد شد یادش آمد که دیروز فقط برگه هارا امضا کرده بود و رسید داده بود…. چقدر خوشحال شد ولی خودش را حفظ کرد و به روی خودش نیاورد فقط ” چک ” را گرفت و سریع خودش را به تلفن اتاق رساند تمام اکسیژن که توی ریه هاش جمع شده بود با ذوق و شوق خالی کرد توی سیمهای تلفن و به مریم خبرداد که چک پیدا شده .

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط