شورش در باغچه

درخواب و بیداری اول صبح بودم، صدای گنگ و همهمه وار بیدارم کرد.بلندشدم، از پنجره بیرون را نگاه کردم. یک روز بهاری و آفتابی  بود. اوایل اردیبهشت، هنوز نمی شد با پنجره باز، شب را صبح کرد .ولی از ساعتهای اولیه صبح هوا طوری، شرجی می شد که بایدپنجره ها را باز میکردم، تا خنکی مطبوع بیرون، فضای داخل خانه را تلطیف کند.آفتاب اول صبح، چنان با نشاط بر سرگلها و گیاهان می ریخت که،همه را به رقص وادار میکرد. شبنم صبحگاهی از رطوبت هوای دیشب بر تن، برگها مثل الماس می درخشید و برگهای درخت چنار، روبروی اتاقم، پنجه هایشان به قنوت، رو به آسمان بالابود. منظره بسیار زیبایی بود. نگاهی به اطراف اتاق انداختم ، سانسوریای صبور، هر از گاهی سرش را به سمت اتاق، برمیگرداند و زود خود را پشت دیوار مخفی میکرد. به او سلام کردم و پرسیدم چطوری کراواتی؟!  لبخندی یه وری، تحویلم داد و به داخل اشاره کرد.

در بالکن رو باز کردم و رفتم بیرون ، به به ، چه هوایی ، تازه و خنک و پر از عطر اقاقیایی که تمام کوچه را پرکرده بود . حیاط بزرگ، روبروی  ما باغ کوچکی بود پر از گیاهان تزئینی و خوش عطر؛ که در بهار اوج زیبایی و شکوفائیش بود، یاس بنفش و امین الدوله با ناز لم داده بودند روی هره پهن سر در ورودی.

نگاهی به شمعدانی انداختم، سرحال و شاداب دامن پرچینش را بالا گرفته بود و خوشحال و مستانه میرقصید؛ گویی شبنمهای صبحگاهی، شرابی ناب بود که، او را مست کرده بود و به پایکوبی وا داشته بود. برگ بیدی آویزان از دیوار ایوان، با نسیم میرقصید و چشمهای، آهویی اش را خمار میکرد و طنازی از حد می گذراند.گاهی، باد گیسوان مجعدش، را چنان می آشفت که گویی: (پریشان کن شانه اش بامن)؛ را در وصف او سروده اند. البته، بیشتر این کرشمه ها را برای جناب کراسولا خرج میکرد. او را محو تماشای خودش، سر به هوا نگه میداشت! یاس رازقی،هم پر غنچه بود. متین و موقر یکجا نشسته بود. سلام، خوشگلهای نازنین، گلابتونم ، یکی یدونه ام،  برگ بیدی جونم ، عزیزکم، قشنگم، به به، چه گلهای خوش آب ورنگی؟! …

گلابتون، یه تکونی به دامن چین دارش، داد و گفت: والا چی بگم تورو خدا به این گلدونهای ناز نازوی تو خونه بگین !!! چی بگم نازنینکم ، چشم آهویی یه تابی به گیسوهای پریشونش داد و گفت از صبح سحر دارن غر میزنن! نمیدونم، چشونه؟ والا!!!

حسادته، دیگه، خوب ما جامون اینجاس چیکارکنیم؟

بد میگم آقای کراسولا ؟…

بیچاره کراسولا ! مات و حیران تو چشمای، خمار برگ بیدی چیز دیگه ای هم میتوانست بگه؟!خندیدم، آمدم آب پاش را برداشتم و دیدم واویلا چه خبره ؟!!! گلدانهای داخل خونه، انقلاب کرده بودن، درحد براندازی؛ هوای داخل خونه، دم کرده بود. فوری پنجره ها را باز کردم و دیدم خانم پاندانوس دادسخن داده: روبه گلدانهای دیگه دارد خطابه ایراد میکنه؛  اصلا هم به من نگاه نمیکرد!. مگر ما چه گناهی داریم؟ دیشب تا حالا خفه شدیم ! هرچی اکسیژن تو رگ و برگ داشتیم دو دستی تقدیم کردیم!  حالا انصافه که همه خنکی، اول صبح را آنها ( اشاره به گلدانهای بالکن میکرد) یک جا سر بکشن؟! و با شبنم، تر و تازه بشوند و ما اینجا دچار زردی برگ و خفگی ریشه، بشیم نه شما بگو خانم اسپاتی ؟ این گلهای سفید قشنگت، شبنم نمیخواد ؟ اصن شما بگو خانم زامفولیا، من بی طاقت، من کم حوصله، شما که سنگین و صبورین بفرمایین ؟!

زامفی، ساکت نگاهش کرد ، هیچی نگفت برگ انجیری از آنطرف داد زد یک دستگاه بخور بود؟!  اقل کم، شبها که هوا سنگین بود، یک نفسی میگرفتیم، اونهم که مرخص شد!  والا خوش به حال اونها عزیزترن انگار ! بهترین جا مال اونهاست؛ نور و خنکی و شبنم و هوای تازه !! خدا شانس بده، دیفن باخیاکه عاقلتر بود، گفت بابا یکم حوصله کنین … پاندانوس پرید وسط حرفش گفت :ببینم چطوری؟ یعنی حوصله کنیم؛ خفه شیم؟ خشک شیم؟! زادگاه ما، تو جنگلهای مرطوب و پر از هوای سالم بود. اونجا قد میکشیدیم دو متر والا نمیدونم! چرا ما رو اینطور تیکه، تیکه، کردن انداختنمون، این ور و آن ور دنیا..

ببینم: کیا گلخانه بودن؟ اقلا توی گلخانه، همه چی یکدسته، نور، هوا، رطوبت . برگ انجیری گفت: نه والا من قلمه بودم ، اسپاتی هم گفت: منم گلخانه را ندیدم، تعریفش را زیاد شنیدم، منم قلمه بودم؛ از خانه دوست خانم آمدم مادرم هم قلمه بود . پاندانوس گفت : ولی من گلخانه بودم، زامفو خانم هم بود. آنجا دیده بودمش . میدونی تو گلخانه، همه قوم و خویشن،خانواده دور هم، جمع اند مادر و مادربزرگ و نوه و نتیجه!هوای تمیز و مرطوب و اکسیژن لازم برا همه است . تبعیض هم قایل نمیشن ، اینجا دیگه آگلونما وارد شد …

چرا بابا همچین ها هم نیست که شما میگی، منم گلخانه بودم، خارجی ها و گرونترها را بهترین جای گلخانه، جا میدهند! اصلا اون گرون گرونها، که دیگه گلخانه شونم، آب و تاب داره! من بیچاره که با همه چی میسازم؛ اگر آن رسیدگی ها به منم میشد الان منم مثلا بن سای میشدم!!! . پاندانوس با تکبر گفت: بله خوب ما خارجیهاااا… صدایش، را یکم نازک کرد؛ خوب حساستریم دیگه، باید خیلی بهمون توجه بشود، حتی کودهامون هم خارجیه؛ مثل این پوست کلفتها نیستیم. ( اشاره کرد به ایوان و شمعدانی و برگ بیدی ) همیشه، جلوی پا دم در گلخونه وایستادن!  …

دیگه صدام درآمد: آهای!!! بسه، بسه، به هم توهین نکنین من شماها را دورخودم جمع کردم؛ که هم شما هم من با هم دیگه زندگی را سبزتر کنیم. قرارنیس که؟…

شما مناسب، داخل خونه اید، آنها مناسب بیرون، تمام سال شمعدونی گل میده و سبزه، برگهایش همیشه قشنگن صبوره، و تو سرما و گرما،من را شاد میکند؛ خانم برگ بیدی، تمام سال را زیباست، درسته که زمستونها،یک کم بیجون و رمق میشه، رنگ برگهایش میپرد و نازکتر میشه، ولی تمام تلاشش را میکند، تا برگ بده و سبز بماند؛ حالا یکی دو شبه، دستگاه بخور، خرابه و شبها شما اکسیژن کم میارین ،حق باشماست؛ حیف این صبح های  قشنگه که شما ازش بی بهره بمانید . بد میگم جناب سانسوریا؟ ببینید ایشون با این  با شخصیتی، جنتلمنی!  یک کلمه، اعتراض نمیکنن. جناب کراواتی همیشه، شسته، و رفته و سبزه، یک کم یادبگیرین ازش ..سانسوریا خیلی خوشش اومد. یک نیمچه تعظیمی، هم کرد!

رفتم موزیک را روشن کردم و حسابی آبیاریشون کردم . گفتم خوب حالا اگر، سبزکهای خوبی باشین، میخوام غبار پاشی کنم. آماده برای آب تنی، اسپری آب را پر کردم و سوت زدم حالا برگها بالا؛ همه را خوب با اسپری، مه پاشی کردم؛ غرق شبنم و رطوبت شدند. حالا دیگر، همه برگهاشون با موزیک، میرقصیدن و خوشحال بودن… لیوان چای، را برداشتم و رفتم توی ایوان کنار گلابتون،نشستم روی نیمکت چوبی، آخه یه صفای دیگه داشت؛ اونهم میدانست من یه جورایی، بیشتر دوستش دارم. یک تکانی به خودش داد ! برام گلریزون، کرد و چند تا، پر قرمزگلهاشو ریخت، جلو پایم. برگشتم تو نگاه کردم دیدم مست مست شدن از رطوبت و هوای خنک بهاری. ساکت و آروم خبری از کودتا نبود.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط