غافلگیری

از صبح که بیدار شدم ، دلشوره داشتم ؛ امید ماموریت بود و امروز قرار بود برگردد. از دیروز که جواب آزمایشم را گرفتم و فهمیدم باردارم، دست و پام را گم کردم، فرصت کمی داشتم برای اینکه فکر کنم و با تسلط و تمرکز روی افکارم ، موضوع را با امید درمیان بگذارم ؛ درحالیکه واکنش او را میتوانستم حدس، بزنم به راحتی قابل پیش بینی بود. از پایه با هر برنامه اتفاقی، و غیر قابل پیش بینی مخالف بود کلا همه کارهایش برنامه داشت، حتی اجابت مزاجش!…

سه سال پیش که لیسانسم، را گرفتم در دانشگاه تهران برای تحقیقات و پژوهش، در رشته ام مشغول کار شدم.  دوران تحصیل در دانشگاه شیراز بودم چون اصالتا اهل شیراز بودم ولی به دلیل علاقه ام به تحقیق برای این شغل، از طرف استادم به دانشگاه تهران معرفی شدم .  مدتی را در پانسیون دانشگاه بودم و بیشتر در برگزاری همایش های پژوهشی و یافتن افرادی که تحقیقات جدیدی دارند، تلاش میکردم . امید شکار یکی از این کاوشهام، بود تازه از نروژ آمده بود و در زمینه” بلاک چین ” تحقیق و مطالعه میکرد. دو سه باری که آمد به دانشگاه و رفت با هم بیشتر آشنا شدیم هم کارمون به هم مرتبط بود و هم علائق مشترکی داشتیم البته امید آدم احساسی و عاشق شدن نبود اولا که اهدافش و تحصیلش اولویت اول زندگیش بود ؛ شاید سالها تحصیل و زندگی در تنهایی، او را تحت تاثیر این شرایط قرار داده بود؛ دیسیپلین خاصی، داشت .

همه برنامه هایش سر ساعت بود؛ مثلا اگر اتفاقی( 5 دقیقه) بیشتر از زمان بندی اش، جلسه ای طول میکشید؛ فورا بهم میریخت بعدها، که صمیمی تر شدیم میگفت (24 ساعت) زندگی مثل دومینو میماند ؛ اگر یکی از مهره ها، بیافتد بقیه هم زنجیروار میریزند و این درهم ریختگی حال او را بد میکرد. همیشه برنامه فردایش را روی کاغذ با ساعت و دقیقه می نوشت و چک میکرد. طی مدت کوتاهی تنظیم برنامه هایش را به من سپرد و من مدیر برنامه هاش شدم. بعد از کارهای دانشگاه تقریبا همه جا با هم بودیم . از پانسیون خسته شده بودم و دنبال خانه میگشتم . اوضاع مالی ام هم بهتر شده بود .  میتوانستم خانه خوبی حوالی دانشگاه بگیرم ؛ وقتی موضوع را با امید درمیان گذاشتم  پیشنهاد کرد اگر دوست داشته باشم میتوانم بروم خانه او و باهم زندگی کنیم . البته قبلش کاملا توضیح داد که چارت روابط ما در حد دو دوست هم خانه است . البته به هم علاقه داریم و این علاقه ها معمولا عادت است و توضیح داد که آدم پایبندی به احساسات وعواطف نیست یک رابطه منطقی و من این را پذیرفتم چون می دانستم که اهداف بزرگی دارد و برای رسیدن به اهدافش به زمان زیادی نیاز دارد . البته که من هم به او علاقه مند بودم و شرایطش را کاملا درک میکردم . پیشنهادش را قبول کردم و باهم ،هم خانه شدیم ، ساعتهای بیشتری را باهم کار میکردیم . خیلی از او یاد میگرفتم ، تنها نکته آزار دهنده نظم زیادی اش بود به نظرم وسواس بود هرچیز جای مخصوصی داشت اگر جای عطر اسپری عوض میشد انگار سیمش پاره میشد و بهم میریخت لباسهایش به ترتیب رنگ و ست پیراهن و شلوارش باید درکمد چیده میشد کفشها و کمر بندهای همرنگ کنار هم ظرف قهوه کنار ظرف شکر….

مثل یک ربات باید زندگی میکردم و این برایم سخت بود ولی برای او آزار دهنده من خیلی مراعات میکردم اما گاهی از دستم در میرفت . مثلا موقع شستن ، چیزی سهواً عوض میشد یا مثلا موقع پختن شام کمی سیب زمینی ها نرم تر میشد. البته آدم دعوا و مرافه نبود فقط خیلی تو هم میرفت .  به هر حال با همین سبک و سیاق دو سالی را با هم سرکردیم من یک پروژه تحقیقاتی بزرگ گرفتم و سخت مشغول بودم او هم درگیر تدریس و کارهای خودش بود مرتب ماموریت می رفت و در هفته دو سه روزی خانه نبود . البته این برای من که خیلی درگیر بودم فرصت خوبی بود که کمی آزادتر باشم از در که میرسیدم همان جا جلوی در مانتو و شلوارم را روی صندلی میگذاشتم ، چه اشکال داشت وقتی را که باید صرف آویزان کردن آن به چوب لباسی زدن و گذاشتن آن درکمد میکردم و دوباره فردا صبح آن را برمیداشتم  صرف کار دیگری میکردم اصلا وقتی نبود انگار عقده گشایی میکردم و خیلی راحت سرمیکردم. بازهم با این تفاسیر اگر سفرش طولانی می شد .دلم برایش تنگ میشد و به شدت احساس تنهایی میکردم ؛ گاهی که به عاقبت این ارتباط فکر میکزدم دلم میگرفت و احساس میکردم هیچ آینده ای با او نخواهم داشت . امید مهربان بود ، خوش صحبت و خوش تیپ و خوش اخلاق فقط همین وسواس و این که زیر بار تعهد نمیرفت دو نکته اساسی بود. به هر صورت، دو سال را باهم گذراندیم ، حالا  از دیروز که فهمیدم، باردارم، کمی نگرانم البته خوب میدانم که زیر بار نمیرود و حتما نظرش این است که بچه را سقط کنم ، اما من آدم این کار نیستم . خیلی باعجله خودم را رساندم خانه سر راه خرید کردم برایش پاستا درست کنم با سس پستو عاشق این غذا بود و سس مخصوص که من درست کنم چیز کیک هم برایش خریدم کلا دسر حالس را خوب میکرد اغلب مقید بود به دسر بعد از غذا ، خانه را حسابی مرتب کردم و دوش گرفتم و کمی هم خودم را آراستم و عود و شمع روشن کردم تازه نشسته بودم که زنگ زد وقتی من تو خانه بودم کلید نمینداخت . اینم یه عادت عجیب بود!در راباز کردم و بغلش کردم بوی عطرش دیوانه م کرد ؛ احساس کردم بیشتر ازهمیشه دوستش دارم، دلم نمیخواست اشکم را ببیند چون شدیدا مخالف اینطور ابراز احساسات بود. خودم را جمع و جور کردم با خنده و شادی شام را خوردیم و دسر را برایش آوردم لامپ هایش روشن شد با ذوق گفت او له له هر وقت خیلی خوشش میامد این واژه فرانسوی را به کار میبرد . دسرش را که خورد خیلی صریح ورک برگه آزمایش را آوردم و نشانش دادم . قبلا از اینکه هر حرفی بزند . گفتم : گوش کن خوب گوش کن میدانم چی میخواهی بگویی ولی بگذار من بگویم . امید من تمام خط و مرز فکریت را میشناسم نیاز به حرفها و یادآوریهای اضافه نیست . من اهل سقط کردن بچه نیستم  عصبانی بود رگهای سرش زده بود بیرون ! اما اهل ازدواج اجباری و ادامه یک زندگی از سر جبر هم نیستم . من قادرم به تنهایی از بچه مراقبت کنم من عاشق بچه ام همین فردا از اینجا میروم و خودم برای خودم اهدافی را دارم فقط یک جا به کمک تو نیاز دارم برای گرفتن شناسنامه بچه و بعد از مدت کوتاهی شناسنامه را عوض میکنم که حتی دغدغه این را هم نداشته باشی تو به اهداف و برنامه هایت مشغول باش و من هم به زندگی خودم و اهدافم با خاطرات خوبی از هم جدا میشویم ضمن اینکه هیچ تعهدی به هم نداریم . حسابی آچ مز شده بود سکوت کرد خیلی ناراحت بود و میخواست که بیندازد گردن من که بالاخره بی محاسبه و بدون زمان بندی این گرفتاری را پیش آوردی ولی با دلیل به او ثابت کردم که این بار تو اشتباه کردی . حتی من اگر اشتباه هم کرده باشم  شکایتی ندارم . آمدم و سایلم را جمع کنم که از فردا بروم پانسیون تا جای مناسبی خانه بگیرم نگذاشت. آن شب را تا صبح هر دو بیدار بودیم و حرف زدیم و نتیجتاً تصمیم گرفتیم که ازدواج کنیم و تازمان به دنیا آمدن بچه با هم باشیم برای اطلاع خانواده و آینده بچه این بهترین راه حل بود . دو سه روز بعد با خانواده ام تماس گرفتم و گفتم که میخواهم ازدواج کنم و بعد به خارج بروم آنها هم آمدند و عقد را در محضر برگزار کردیم و چند ماه بارداری را هم امید در کنار من بود . بچه به دنیا آمد و پسری زیبا و چشم آهویی بود امید اسمش را ماهان گذاشت برایش شناسنامه گرفت و بعد از یکماه برگشت به نروژ من وماهان  توی خانه امید ماندیم ماهان روز بروز بزرگتر میشد و زیباتر من از پدرش برایش میگفتم گاه گاهی امید تماس میگرفت و احوالپرسی میکرد . اما هیچ وقت نخواست عکسی از ماهان برایش بفرستم و این من را دلخور کرده بود و به کلی قید امید را زده بودم ماهان به مدرسه رفت پسر باهو ش و درسخوانی بود و عجیب خیلی از خصوصیات امید را داشت مثل انضباط ذاتی !

خیلی خوش بودیم عالم مادر و پسری عالمی بود ماهان همه دنیای من بود همه زندگیم سفرهای زیادی رفتیم، ماهان دوران ابتدایی را تمام کرد پسر فهمیده و با درکی بود کمتر از پدرش سوال میکرد گاهی که امید زنگ میزد احساس میکردم حس کرده ارتباطی بین او و امید هست یکبار توی آلبوم عکس ها امید را نشان داد و گفت مادر این همان دوستت امیده که نروژ زندگی میکند ؟ با مکث گفتم بله ماهان جان من و امید یک دوران دو ساله باهم زندگی کردیم . یعنی ازدواج کردید ؟ بله مادر ازدواج کردیم اما امید میخواست برود نروژ و من میخواستم بمانم . یک سوال بی جوابش مرا سخت تکان داد : یعنی تو میدانستی که او میرود و تو میمانی ؟ با این وجود با او ازدواج کردی ؟

و من هیچ جوابی نداشتم . حرف را عوض کردم  تابستان همان سال، یک صبح گرم من و ماهان خواب بودیم، زنگ در به صدا درآمد پستچی یک نامه سفارشی آورده بود . ماهان نامه را باز کرده بود و در حال خواندن بود برای پسرم ماهان . و دعوتنامه و بلیط برای ما امید تمام شرح حالش را درنامه برای ماهان توضیح داده بود و ازبابت سالهای نبودنش معذرت خواسته بود و حالا میخواست . که هم من هم ماهان را کنارش داشته باشد ؛ به سرعت برای رفتن آماده شدیم . نمیخواستم این کمبود بیشتر از این در جان ماهان ریشه کند. امید برای استقبال آمده بود وقتی ماهان را دید حس عجیبی در او دیدم که هیچ وقت فکرش را نمیکردم.  به خانه اش رفتیم بسیار شیک و مرتب بود سمت او در یک موسسه تحقیقاتی بسیار بالا بود و درآمد خیلی خوبی داشت . حالا وقتش بود . ماهان خیلی خوشحال بود؛ حس زیبای ماهان با هیچ پولی خریدنی نبود وقتی ماهان با خوشحالی در اتاقی که پدرش برایش آماده کرده بود. خوابید من و امید تنها شدیم شروع کرد به حرف زدن از سالهای سخت، کار و تلاش  و… من خوب گوش کردم و لبخند زدم . و برایش آرزوی موفقیت روز افزون کردم خوشحال بودم برای اینکه به هر آنچه که خواسته رسیده . وقتی آغوشش را باز کرد تا مرا بغل بگیرد و ببوسد دستم را جلوی سینه اش نگه داشتم !!!

نه امید ماهان فرزند توست از خون و رگ توست و حق ماهان است که با تو باشد من نمیتوانم این حق را از او بگیرم اما به قول خودت ، عشق و احساسات عادت است و من  خودم را عادت دادم بدون تو و احساسات تو  زندگی کنم. این عادت را ترک کردم . اما میتوانیم دوباره به هم عادت کنیم . نه نه خیلی چیزها در زمان خودش باید اتفاق بیافتد حتی اشتباهات حتی خطاها را میشود باز سازی کرد اما گذشت زمان ، خیلی از مسائل را کمرنگ و کهنه میکند. من پذیرفتم که تو نباشی تو هم پذیرفتی منطقی وب ا استدلالات ! درسته ؟ حالا هم من برای خودم زندگی میکنم تو هم برای خودت من برای این پذیرش متحمل رنج زیادی شدم و دلم میخواهدکه !! اشکهایم ریخت غرور شکسته ده سال پیشم در ذهنم جرینگ جرینگ صدا میکرد. دو سه روز بعد جای مناسبی پیداکردم ماهان مدتی با پدرش بود و مدتی هم بامن و این برایش سخت بود یک روز از من سوالی کرد باز هم این سوالش مرا تکان داد . مادر هیچ وقت تو شرایطی بودی که دو چیز مخالف هم را با هم بخواهی با این که بدانی امکانش نیست مثل دو قطب مثبت و منفی آهنربا ؟ خوب میدانستم منظورش چیست .  برای آینده ماهان و امنیت روحی و روانی او باید فدا کاری میکردم . امید خیلی عوض شده بود . چندین بار ازمن خواهش کرد که او را ببخشم و به خاطر تنها عشق زندگیم ماهان این فرصت را به او بدهیم که پدر و مادرش را کنار هم داشته باشد و من باز به خاطر ماهان گذشتم و به زندگی درکنار امید و ماهان رضایت دادم.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط