رویای پروانه

مهتاب بیست وپنج سالش بود. قبل از این که دانشگاه، را تمام کند با یکی از هم کلاسی هایش ازدواج کرد . یک ازدواج عاشقانه، سریع واحساسی! هردو با مخالفت خانواده هاشون روبرو بودند .

اما عشق “عقل و منطق” سرش نمی شد؛ با وجود تمام موانع،

ازدواج کردند خیلی ساده، یک آپارتمان کوچک اجاره کردند و زندگی سختی را شروع کردند؛ خیلی زود بچه دار شدند هردو خام وبی تجربه بودند. پروانه، در شرایطی به دنیا آمد که وضع مالی، همایون اصلا خوب نبود؛ سال آخر بود ویک کار نیمه وقت داشت. همه امیدشان  به تمام شدن درسشان بود و آینده روشن، مهتاب هم خیلی سختی می کشید بچه را از خیلی کوچکیش، پیش یکی از دوستانش، می گذاشت تا بتواند سر کلاسها، حاضر بشود با هر مشقتی بود، همایون درسش تمام شد.

از طرف دانشگاه بورسیه شد برای دکترا و ادامه تحصیل، این دیگر پیش بینی نشده بود. همایون نمیتوانست، ازاین فرصت طلایی بگذرد برای همین تصمیم خودش را گرفت واز مهتاب

جدا شد ورفت برای آینده بهتر … مهتاب ماند در کمال ناباوری وبهت! و پروانه … ویک کشتی طوفان زده، تکه پاره هایی به نام زندگی روزهای اول در بهت وحیرت بود؛ ضربه شدیدی خورده بود به خاطر انتخابش، از خانواده طرد شده بود.تنهای تنها بود، خودش را سرزنش میکرد اما فایده ای نداشت.

مهتاب هم با سرعت وفشار زیاد درسش را تمام کرد، به پروانه سخت میگذشت از صبح تاشب، طفلک از وجود مادر درکنارش محروم بود؛ پدرهم که به کلی قیدش را زده بود. زمان به سرعت سپری میشد، پروانه به سن مهد رسیده بود، مهتاب رتبه خوبی در کارش داشت آپارتمان کوچکی خریده بود.

کم کم، روابطش با خانواده اش بهتر شده بود بعد از تحمل سرزنش ها و سرکوفتهای همه اعضا خانواده بالاخره، اوضاع عادی شد.

همایون رفته بود و هیچ خبری از او نبود. مهتاب خیلی پیرتر از سنش به نظر می آمد درست  در اوج جوانی وشادابی پژمرد. انگار زمستان به باغ پر گل او حمله کرده بود. درچشمهایش هاله ای از یخ زدگی وبی رمقی دیده می شد. لبخند را از یاد برده بود، فقط عمرش گذشته بود. آنقدر شبها را خسته به صبح رسانده بود، که حسابش از دست در رفته بود ،. با سختی وقرض و غوله یک ماشین خرید نمیشد بدون ماشین سر کرد.

درسرش فقط معادلات وکم وکسری ها بود به جای روزشمار فصلها، روزشمار اقساط،، داشت با دلهره عجین شده بود.

پروانه بزرگ شده بود و مهتاب رمقی نداشت برای محظوظ شدن از  دوران کودکیش، حتی فرصت دلسوزی هم نداشت. او هم چنان به سرعت رشد میکرد و مهتاب فقط شب را به روز پیوند میزد. خطوط چهره اش عمیق تر شده بود، به مخارج ماهانه شهریه پروانه هم اضافه شده بود برای پیش پرداخت شهریه، یک وام از شرکت گرفته بود. که پرداختی هایش به صورت ماهانه کم باشد وبا حقوقش بخواند.

مدرسه پروانه حیاط بزرگی داشت، جایی که او بتواند به راحتی بدود وبازی کند. روزی که ثبت نام میکرد درحیاط چرخی زد به یاد مدرسه رفتنش افتاد و بچه گی هایش ودانشگاه و همایون …. چه طور شد؟ درعمق افکارش غوطه ور بود که پروانه به طرفش دوید لباس فرمش رابه تن کرده بود مانتو شلوار زرشکی با بلوز سفید! انگار برای اولین بار دخترکش را میدید. چقدر زیبا وشیرین است! موهای کم پشت بورش، با صورت استخوانی وظریفش … خدایا چقدر زود گذشت باد از روی درخت یاس حیاط مدرسه گذشت ومشامش را پرکرد، چه عطر روح افزایی خدایا من، سالها آدم آهنی شده بودم. چرا؟ چه طور؟ چه برمن گذشت؟

از وقت آشناییش با همایون هنوز ده سال نگذشته بود ولی انگار همه جوانی وطراوتش را یک نفر یکجا تا ته سرکشیده بود!

تهی بود از همه چیز،  وحالا دخترش مدرسه ای شده بود  از اول مهر هر روز صبح زود با زحمت زیاد پروانه را بیدار میکرد و صبحانه نیم بندی،  به خوردش میداد و اولین نفر او را وارد مدرسه میکرد. محل کارش مسیر دور وپر ترافیکی بود از اینکه این مدرسه را انتخاب کرده بود برای اینکه پروانه  تا ساعت 4 بعد از ظهر میتوانست توی مدرسه باشد و به خانه هم نزدیک بود.  بعد از شرکت، یکراست می آمد دنبال پروانه و میرفتند خانه، شروع وپایان روزشان اینطور بود

از وقتی رفته بود مدرسه بهانه گیر شده بود.  یکی ازدلایلش این بود،، که عصرها آخرین نفر میرفت خانه هیچ کس درمدرسه نبود فقط  بابای مدرسه که درحال تمیز کردن کلاسها بود . مهتاب بیچاره هرچقدرهم سعی میکرد زودتر از آن نمیتوانست  بیاید دنبالش، دلیل دیگرش هم این بود که بچه های این منطقه از نظر سطح رفاهی خیلی بالا بودند و هرکدام با وسیله های لاکچری و رنگارنگ دل دخترک را میبردند،این هم مصیبتی شده بود برای مهتاب.

عذاب آورتر از همه  که خیلی باعث رنج مهتاب بود، تولدهای آنچنانی بود، که اولیائ محترم آن را توی مدرسه برگزار میکردند. این هم مدلی جدید از این بازی ها بود کسی که تولدش بود، باید برای بقیه گیفت یا کادو تهیه میکرد ، کیک وآبمیوه و … همه اش تجملات و خودنمایی مادرها که ماراتن داشتند. با تم های مختلف  آذر ماه تولد، پروانه بود واز حالا محاسبه هزینه ها را میکرد . هرجوری حساب و کتاب میکرد . جور درنمی آمد و از همه بدتر  کادویی بود که بین بچه ها اپیدمی شده بود. عروسک های کلکسیونی خارجی به نام که قیمت هر کدام 500 هزارتومن بود ومجموعه اش فقط 2500  خرج داشت. سر گیجه گرفته بود، هر روز که از مدرسه می آمد سوال میکرد چند روز تا تولدش مانده وشکرخدا هم هر روز یکی جشن تولد می گرفت دخترک در رویای عروسک ها بیهوش میشد . دلم برایش میسوخت ولی واقعا جای این عروسک ها در خانه ما نبود ؛  مهتاب با خود می اندیشید، چقدر دوره زمانه بدشده چقدر بچه ها درگیر چیزی غیر از بچه گی های ساده و بی پیرایه اند؟. اصلا معنای بچه گی عوض شده ؛

تصمیم گرفتم روز تولدش دونفری برویم شهر بازی وناهار را بیرون بخوریم هر جور فکر کردم این  قضیه تو کتم نمیرفت .

یک هفته مانده بود به تولدش و پروانه مرتب از عروسکها حرف میزد واینکه به دوستانش گفته بود که به زودی اوهم   خواهد داشت . هر روز ازمدرسه تا خانه حرف مراسمش و تم دلخواهش و کادویش بود.  دوسه روز بیشتر نمانده بود، هنوز فکر میکردم روز تولد ش نمیفرستمش مدرسه شب بود،نشسته بودم پای تلویزیون

و سخت تو فکر بودم!  که دیدم پروانه بایک سبد پراز کاغذهای رنگی آمد  خودش کارت دعوت برای دوستانش درست کرده بود! نقاشی کشیده بود ورویشون گل چسبانده بود . چند روز بود که با آنها مشغول بود. با دیدن آنها بغض گلویم را گرفت، بغلش کردم وسرش را بوسیدم دستهای لاغرش را گرفتم وبوسیدم . اشکم درآمد  دلم برای پروانه کوچکم سوخت . پروانه ای که تنها میدان پروازش  و سقف رویاهایش آغوش من بود . همانجا توی بغلم خوابید ومن ساعتها اورا درخواب نگاه کردم ، فرشته معصوم وپاک وبی گناه من توبا این جثه  ضعیف وناتوانت نباید در میان این دشت لخت درمیان این برهوت گم شوی وآرزوهایت دفن شوند. این حق تو نیست .

فردا صبح، مرخصی میگیرم و برای روز تولد پروانه ام  غوغا خواهم کرد،  این حس تازه ای بود  که درمن جوشیده بود. پروانه را گذاشتم مدرسه ورفتم دنبال سفارش کیک و تدارک تولد وبهترینها، را برایش تدارک دیدم  تاظهر در گیر بودم، از شوق سرشار بودم از اینکه دخترکم را به ارزویش میرسانم خوشحال بودم .

اخر وقت هم سراغ اسباب بازی فروشی رفتم و عروسکها را خریدم ودر شیکترین بسته بندی برایش بستم و ظهر زودتر رفتم دنبالش بردمش آرایشگاه موهایش را کمی مرتب کرد .

خیلی خوشحال بود ناهار هم بیرون خوردیم و رفتیم خانه . اینقدر شاد بود که درپوست خودش نمی گنجید حمامش کردم وتوی اتاق خودم بغلش کردم وخوابید انگار تازه،  وجودش را حس میکردم تابه حال اینقدر درگیر گذشته و گرفتاری های زندگیم بودم که اصلا، لذتی از وجود این نور پاک نبرده بودم صدای تپش قلبش صدای زندگی بود. عطر تنش عطر بهترین گلهای دنیا بود کمی دیرتر بیدارش کردم و لباسی که برایش خریده بودم، تنش کردم پیراهن مخمل سرمه ای با تورهای کتان سفید موهای  مجعدش، را بستم و گل سر حریر سفید را به سرش زدم. نشاندمش روی صندلی چند تا عکس ازش گرفتم  … چشمهای عسلیش میدرخشید دست در دست به سمت مدرسه رفتیم،  تا رسیدیم!

قنادی هم کیکش را آورد به شکل سیندرلا عاشق شخصیت  او بود اما سیندرلای من زیباتر بود.  همه بچه ها در اوج شادی و سرور بودند. از چشمان پاکشان معصومیت سرا زیر بود  گیفتهای دوستانش را با تفاخر خاصی داد عروسکهای کوچک سیندرلا ….

چشم انتظار بود! نگاهی به من کرد، گفتم خوب خانم اینهم تولدت خوب بود؟ با نجابت خاصی سرش را زیر انداخت وگفت بله مامان!  مکث کردم و خودم را مشغول جمع وجور کردن وسایلم نشان دادم که از اسباب بازی فروشی با تشریفات خاصی کادو هایش را آوردند. هر کدام از عروسکها را توی یک بسته بندی زیبا طوری چیده بودند که من هم غافلگیر شدم ، من فقط از صورتش وبرق چشمهایش و شادی اش عکس گرفتم . پروانه درحال پرواز در آسمان رویا ها وخیالاتش بود. من هم نظاره گر این شادی و کامیابی اش از خدا خواستم همه بچه ها به آرزوهای شان برسندو دخترکم آرزو به دل نماند. آن روز بهترین روز زندگی من و پروانه شد. فردا صبح که میخواستم بروم سرکار به عادت همیشگی رفتم ساعت ودست بندم را بردارم جعبه دست بند خالی بود، یادم افتاد که دوروز قبل فروختمش.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط