اولین پاییز باز نشستگی را شروع کرده بودم ، صبح ها به عادت سالیان دراز، سحر خیز بودم سعی میکردم بیشتر بخوابم، اما نمی توانستم به محض بیدار شدن، از پنجره بیرون را نکاه میکردم، چند دقیقه ای، خیره به کوه و ودور دست میماندم، آفتاب بی رمق پاییز، پنجه به دیوار میکشید، هنوز دلش می خواست مثل روزهای گرم ساعتهای بیشتری را با گل وگیاهان توی ایوان هم آغوشی داشته باشد .
نسیم نیش دار پاییز، به تن نازگ گلها می خورد ولرزه می انداخت به جان شان طفلکی ها هنوز از خواب، گرم ظهر تابستان خوش بودند . اما پاییزبود وعمر آفتاب کوتاه، شمعدانی ها سرما دوست بودند از اول پاییز که روبه خنکی، میرفت برگهاشون پهنتر میشدند و تند تند گل می دادند . شمعدانی های من یک جور خاصی بودند چندین ساله که باهمیم، رفیقیم ورفاقتمون خیلی عاشقانه است …
من مرتب نازو نوازششون میکنم و شعر میخوانم براشون آنها هم هی گل میدهند وهی برگ میدند یک گلدان کوچک بود، یک یال شب عید از باغ گل خریدم، ولی بامرام هرچی ازش قلمه گرفتم سبز شدو قهر نکرد، ماشالله زادولد کرد والان یک ردیف گلدانهای بزرگ وکوچک از شمعدانی تو ایوان پر شده و جالبه ، هر گلدان گلهایش یک رنگه، سفید ، صورتی، قرمز، گل بهی، این طفلکی همین ایوان کوچک مرا مثل یک باغ بزرگ صفا داده.
دیوانه عطرشان بودم وقتی آب روی برگهایش میریخت عطر پیراهن مادرم بود ، عطر مهر و محبت ، عطر صفا؛ نوک چنارهای خیابان که تابستانها سایه ساری بر ایوان بود کم کم رنگ عوض میکرد تا به مهمانی پاییز برسد . از داخل ایوان به این طرف وآن طرف کوچه که نگاه میکردم، هردرختی یکرنگ بود هنوز تابلوی پاییز کامل نشده بود ولی زیبا بود. هر روزش زیباتر از روز قبل یک باغ الوان را روبروی خودم داشتم، همین منظره صبح گاهی خستگی سالهای کار را ازتنم به در میکرد.
یکسری قمری لب نرده ردیف نشسته بودند، فصل وفور دانه ها تمام شده بود و گرسنه میشدند . هرروز برایشان خرده های نان را ریز میکردم، شاید هم مقداری برنج کنارش میگذاشتم . بعد از این که مطمئن میشدند، من رفتم داخل میپریدند کف ایوان و مشغول میشدند گاهی هم بر سر آخرین دانه، کتک کاری میکردند .
روزهای بارانی ، تعدادشان بیشتر میشد آنقدر غرق میشدند توی خوردن امانشان نبود شایدهم، سرما گرسنه ترشان میکرد.
بعضی صبح ها زودتر لب نرده صف میکشیدند و سرشان را به چپ وراست میگرداند و بق بقو کنان ابراز وجود میکردند. یعنی ما منتظریم
زودتر، !
نوبت به نوبت می آمدند وسیرمیشدندومی فتند؛ اول آنها یی که زورشون بیشتر بود، بعد کوچکترها ، آخرش هم ریزه ها و ته گرده ها نصیب ، گنجشک ها و بلبل های صحرایی میشد. این کوچولوها قدر شناس بودند وقتی سیر میشدند، میپریدند روشاخه ها و یک دهن،
چه چه مارا مهمان میکردند. آخر شبها کارم این بود بنسینم برای فردای این زبان بسته ها نان خورد کنم تا جاییکه دستم یاری، میکرد با دست بعدش دیگر با قیچی همه را ریز میکردم . صبح که صف میکشیدند از پشت پنجره من را می پاییدند نزدیک که میشدم از لب نرده، میپریدند روشاخه ها که زود تر برسند به غذا ، بین شان چند تا کفتر خانگی هم میامد آنها دیگر خیلی پر روبودند . میامدند کف تراس و بقیه را که مشغول خوردن بودند . میزدند با نوک میکوبیدند توسر قمری های بیچاره ! من حرص میخوردم شما ها لانه دارید آب ودانه دارید بگذارید آین بیچاره ها بخورند . هیکلشون هم سه برابر این قمری های بدبخت بود. وقتی من آنگنده ها را کیش میکردم قشنگ متوجه میشدند . خیلی دور نمیرفتند با سرعت برمیگشتند. بعضی وقتها روزاهایی هم مجبور میشدم که دوسه بار براشون بریزم گروه گروه می آمدند و میرفتند .
کلاغهای محله ، آمار همه ایوانها و حیاط هارا داشتند . از آن جا که کلاغ حیوان با هوش و تیز بینی است با شامه ای بسیار قوی مدتی بود که حواسشان به این تجمعات بود. یکی می آمد پاس میدادو می رفت دیگری می آ»د گویی خبرش در انجمن کلاغها پیچیده بود که اینجا دان وآبی برپاست .
همان که میگویند زاغ سیاه را چوب میزنند . از همین جا گرفته شد.
القصه بعد ازدوسه روز ردیف کلاغها هم بر نرده اضافه شد واز آنجایی که کلاغها دست رو شسته ترند به وقت خالی بودن کف ایوان منقاری به شیشه می زدند.
قمری ها که دیدند کلاغ ها وارد قلمرو آنان شده اند ،، به مشورت نشستند وتصمیم گرفتند که، همواره یکی از قمری ها لب نرده کشیک بدهد و به محض ریخته شدن نان ودان بقیه را خبر کند . چندروزی را با سروصدا وهیاهو همه قمری ها بق بقو، کنان کف بالکن میرختند و به کسری از ثانیه همه جارا میرفتند حتی گرده ای هم نمی ماند.
روزهای بارانی کشیک دادن سخت تر بود. خیس میشدند تازه نانها هم خیس می شد . سرکرده قمری ها که گردنش کشیده تر بود و یک ردیف پر دور گردنش داشت ، همه را جمع کردو گفت : نه ای نمیشود ! باید زودتر بیایم تاهواروشن میشه بخوریم برویم . کلاغها به خودشان که بیایند خبری از دانه نیست
تصمیم شان این شد که تاریکی روشنایی بیایند من هم سعی میکردم آخر شبها بریزم براشون ولی شبهایی که بارونی بود نان ها خیس میخوردند و قمری ها دوست نداشتند . آن روز سهم کلاغ ها میشد . یک روز صبح دیدم سرو صدا زیاده کلاغها ریختند کف ایوان و با زرنگ بازی قبل از قمری ها دارند ته نان ودان را درمی آورند. پنجره را بازکردم وداد کشیدم چه خبره ؟ خجالت نمی کشید ؟ سر قمری ها را دور دیدید؟ بروید دنبال کارتون ، پر زدند رفتند تصمیم گرفتم تا دوسه روز چیزی نریزم توی ایوان … تا کلاغها یادشان برود . میرفتم توی کوچه وتوی یک جعبه شیرینی کنار باغچه کوچه براشون می گذاشتم دیگر هوا هم بهتر میشد روبه بهار میرفت و آفتاب گرمتر میشد . چند روزی گذشت دیگر وقتش بود که به گلدانها برسم وپلاستیک هاشون را باز کنم و خاکهاشون را عوض کنم . هر از گاهی یکی دوتا قمری می آمدن ولب نرده قور می کشیدند. ولی خوب دیگر باید ایوان را برای گلدان ها آماده میکردم . یکروز باخنده گفتم هوا خوبه جوجه جان برو بگرد تنبل نباش حتما دانه پیدا میشه ولی خوب آنگار آنها هم عادت کرده بودند به نرده ها شایدهم سیر بودند . میامدند سربزنند به من درختهای چنار جوانه زده بودن هوا بهاری وآسمان آبی بود . آن روز صبح زود رفتم برای خرید خاک وگلدان ، تا کارهایم وانجام دادم وبرگشتم یکراست رفتم سراغ ایوان که خریدها را بگذارم توی ایوان ، چه صحنه وحشتناکی بود !!! تمام گلدانها برگسته بود تمام برگهای شمعدانی کنده شده بود !.. بغضم گرفت نگاه کردم کلاغها دوروبر روی شاخه ها نشسته بودند. کار شما ست؟ نکند قمری ها ؟…
پرده را انداختم واز دور زیر نظر داشتم . کلاغ ها یکی یثکی می آمدند و ریشه های شمعدانی ها رامیخوردند . باورم نمیشد .
درراباز کردم ودادکشیدم، خیلی نامردید زورتون به این گلهای طفلکی رسید. آخر اینها شکم گنده شمارا پر میکنند.؟ کف ایوان از برگهای گل شمعدانی قرمز شده بود ورد خون به جا مانده بود. رفتم ساقه های سالم را جداکردم و درگلدانهای کوچک گذاشتم. با غصه نگاهشون کردم هنوز یکی از بوته ها سالم بود وخندان ، انگار با زبان بی زبانی میگفت غصه نخور! زود سبز میشویم آفتاب بهار بخشنده است ، ده روزی گذشت همه جوانه هابرگ دادندوسبز شدند هر روز کنارشان مینشستم و برایشان شعر میخواندم . تمام بهار گل دادند و شادبودند . فکر سالبعد را کردم وزمستان و حمله کلاغ ها … شاید من نباشم شاید هم باشم اما برای قمریهای گرسنه لانه ای خوام ساخت .
آخرین نظرات: