هنر و ادبیات

انسان جانوریست اندیشمند. می بیند و می شناسد و دگرگون می کند و باز می سازد. در این تلاش دستها را داشته است و زبان را. دستها و زبان در اختیار اندیشه، و بعدها در مواردی اندیشه در اختیار دستها و زبان، زیرا که انسان در دایره تأثيرها تأثرها به سر می برد و از هر فرمانی که میدهد، خود نیز فرمان می برد. فرمانبری در نفس فرماندهی، و تأثر در نفس تأثير هست، همچنانکه مرگ در نفس زندگی.

ساخته های انسان هنرهای اویند، و هنرهای او مایه هایی برای زیستن، و انسان با این مایه ها می ماند و با این مایه ها سرگرم می ماند. آنجا که هنرهایش او را در ماندن یاری می کنند، زیبایی فرع است و کارآیی اصل، چنانکه در ساختن خانه می بینیم، وآنجا که هنرهایش او را در سر گرم ماندن یاری می کنند، زیبایی و کارآیی هر دو اصلند، و بعضی در این باره چندان تند رفته اندکه زیبایی را اصل و کارآیی را فرع دانسته اند. در اصطلاح نیز به این گروه دوم هنر گفته اند به گروه اول در هر بخش چیزی گفته اند و ما آن را به تمامی کار می نامیم و می گذریم، و می افزاییم که از این دو گروه در مواردی گروه سومی ترکیب می شود، یعنی آمیزه ای از «کار» و «هنر»، که معماری نمونه آشکار آن است.

بنیاد «کار»، «هنر» و «کار هنری، همه بر اندیشه است و تجلی دهنده اندیشه دست و زبان است، و در عصر ماست که دست و ابزار به کالبد ماشین درآمده و از این رو ماشین را دست انسان می بینیم در اختیار اندیشه. از میان ساخته های انسان، آنچه را که زیبایی و کارایی در آنها اصل است، «هنر» می خوانیم، و از میان هنرها آنچه را که واسطه بیان آنها زبان است، «ادبیات». انسان در ادبیات خبر میدهد، خبر از درنگش، نظاره اش، دریافتش، و زندگی چون از مرز خوردن و بالیدن و آمیختن و خفتن و اسباب این همه را به کوششی فراهم آوردن فراتر رود، درنگی ست و نظاره ای و دریافتی، و اگر برای انسانیت زندگی چنین سیمایی را بپذیریم، ادبیات نقشی از این سیماست، نقشی از دریافت انسان، که درنگ کرده است و نظاره می کند، نظاره درون و برون، سیری در نفس و نفسها، سیری در افق و افقها.

درنگ انسان درنگ جانور نیست. درنگ جانور ایستادن است در برابر مانع به هدایت غریزه، و آن درنگ انسان که تأملش نیز خوانند، حرکتی ست در برابر طبیعت و نه همراه طبیعت. انسان در همان حال که طبیعت است، پوينده جوینده دیگرگون کننده سازنده ای ست در طبیعت. با درنگش از رفتن با طبیعت می ماند و رفتنی در طبیعت، و در خود، و در جوهر رفتن آغاز می کند. در نظاره اش حرکت خود را می بیند با طبیعت، و حرکت خود را در طبیعت و حرکت خود را در برابر طبیعت. و چنین حرکت سه گانه ای گاه مضطربش می کند، گاه آشفته، گاه سرمست، و گاه به درنگی دیگر می داردش برای نظاره ای دیگر، و این بار نظاره کننده آن اضطراب است، یا آن آشفتگی، یا آن سرمستی که در نظاره پیشین داشته است. او موجودی ست ساخته از تضادها که خود از خود به شگفتی و حیرت می آید، می کوشد که تضادها را در خود بشناسد، و تضادها را در خود آشتی دهد؛ نه یکباره با طبیعت برود، که محال است، نه یکباره از طبیعت ببرد، که محال است؛ فکر و ماده را همدست کند، که محال نیست، اما شهادتی ست که ادامه دارد. شهادت است زیرا که سرانجام نه فکر ماده خواهد شد، و نه ماده فكر، و این هر دو اتحاد در انسان شمع است، و فکر در انسان روشنایی واگر بخواهد باشد، ناگزیر است که سوختن شمع را بپذیرد، و در تسلط روشنایی ست، چاره ای مگر سوختن ندارد. او میتواند پر نور نباشد، اما به هر تقدیر میسوزد، زیرا که فکر کردن  یا سوختن پس از آنکه در او پدید آمد، در او ماندگار شد و برای او طبیعتی دیگر شد. پس اگر بسوزد و بی نور باشد، آب شده است، و اگر کم نور باشد، دودناک سوخته است، و اگر پر نور باشد، خوش سوخته است، و در مجالی که دارد، بهتر آنکه از خود خاکستری بهجا بگذارد پس از آن روشنایی ای که داشت، نه آنکه همین لاشه ای به جا بگذارد برای پوسیدن

و اما این شهادت ادامه دارد، زیرا که انسان حرکتی ست در طبیعت و اگر شهادت او پایان بگیرد، حرکت پایان گرفته است، و پایان حرکت نیستی ست، و انسان که هست، نیستی ندارد، و چون نیستی ندارد، واقعیت خود را فقط در ادامه می تواند دریابد. فردی که امروز در جای معینی از زمان ایستاده است، دانه ای ست از زنجیر انسان که از ناپیدای گذشته می آید و روبه روی او، در ناپیدای آینده گم می شود. او پشت به گذشته ایستاده است، با پشتوانه همه دانه های پیش از خود تا ناپیدای گذشته، و رو به آینده دارد. با امید ادامه تا ناپیدای آینده. مفهوم انسانیت است که از دانه ها، یعنی فردها و نسلها عبور می کند؛ عبور فکر در ماده، عبور حرکتی در حرکتی .

ادبیات در مفهوم کلی خود تصویری ست از شهادتی که ادامه دارد، و چون ادامه دارد، امری ست متحول که ارزشهای شهادت یک نسل را به نسل دیگر می سپارد، نه برای آنکه ارزشهای آن نسل شود، تا برای ارزشهای آن نسل مبنای ساختن باشد. ساختن نو بر پایه کهن نه با مایه کهن. ادبیات به نسلهای آینه می گوید نسلهای گذشته تا اینجا آمدهاند، نساهای گذشته در درنگ ها شان چنين نظاره ها کردند و چنین دریافتها داشتند ؛ نسلهای گذشته از سرمستیهاشان چنین مضطربانه بیرون آمدند، و از اضطرابهاشان چنین سرمستانه؛ و از اضطراب سرمستانشان چنین آشفته شدند و از آشفتگیشان چنین نیرو گرفتند، و با امید دیگرگون شدن و دیگرگون کردن، چنین آرامش یافتند، آرامشی که نماند، زیرا که شهادت ادامه دارد، انسان ادامه دارد.

با تصور چنین کیفیتی برای ادبیات، کیست که بگوید ادبیات باید چه باشد؟ ادبیات همان است که زندگیست، و زندگی همان است که می شود، و آنچه این زندگی را در شدن چنانن تصویر کند که انسان آن را بشناسد و باور کند و آن را در خود در تصور خود، زندگی کنند، ادبیات است، یعنی که ادبیات خوب و بد ندارد، اصل و بدل دارد. هیچکس نمی تواند بگوید ادبیات باید

چگونه باشد. «چه بودن، ادبیات مقدر است، و «چگونه بودن ادبیات شناخت امر مقدر است.»

همه آنچه در یک عصر معين، در جامعه ای معین به نام ادبیات، ارائه می شود، از دو مجموعه بیرون نیست: مجموعه ای که تصویرهایی است تمام نما از واقعیت درنگها و نظاره ها و دریافتهای انسان یا انسانهایی به نمایندگی از سیمایی از بیشمار سیماهای واقعی انسانیت آن عصر، که چیزهایی نو دارد و چیزهایی مشترک با سیماهای انسانیت در عصرهای دیگر و جامعه های دیگر با مجموعه ای که شایسته نمایندگی سیمایی از سیماهای انسانیت عصر نیست، بعنی ادبیات نیست . ادبیات نماست، و با ادبیات همان تفاوت را دارد که یک گل رنگین کاغذی با یک گل طبیعی می تواند داشته باشد. شکل و رنگ و حتی افزودن، عطر گل کاغذی  را گل طبیعی نمی کند. میتوانی آن را به جای گل طبیعی درگلدان بگذاری و نگاه را بفریبی، اما نگاه در فریب نمیماند . زیرا که از سرچشمه ذهن می آید  و ذهن، گل را فقط در طبیعت می بیند و به غیر گلی که گل مینماید، گل نمی گوید.

انسان با نگاهی از نزدیک و بوییدنی و لمس کردنی، به سادگی می تواند فریبنده ترین گلهای ساختگی را از گلهای طبیعی جدا کند، اما شناختن «ادبیات» از غير ادبیات، به این سادگی انجام نمی گیرد. اجزائی که ادبیات را می سازد، بافتی به پیچیدگی زندگی دارد. برای شناخت آنها باید شناختی از زندگی داشت. آنها که با اعتنائی ناچیز از کنار زندگی گذشته اند، آن را خوب درنیافته اند تا ادبیات را که باید تصویر آن باشد، بشناسند. پس به سادگی می توان فریبشان داد. از آنجا که شناختی به قاعده و به کردار از نفس زندگی ندارند، می توانی تصویری دروغین به نام ادبیات در برابر آنها بگذاری و بگویی که «این است زندگی!، و آنها باور خواهند کرد، زیرا که تصویر چیزی را می بینند که خود آن را ندیده اند، یا خوب آن را ندیده اند و می توانند باور کنند که این تصویر را واقعیتیست. اما آنان که در ماهیت زندگی و انسانيت آن درنگ کرده اند و در بافت آن، اجزای پیچیده را شناخته اند، در نگرش به ادبیات میتوانند در پی انعکاس آن اجزاء برآیند، و چون نیافتند، بگویند:

نه، این ادبیات نیست، این زندگی نیست. چیزیست که با شباهت به ادبیات پرداخته شده است و شباهت ما را فریب نمی دهد. ما در پی عینیتیم.» و ادبیات هنگامی با زندگی عینیت می یابد که اجزایش را از آن گرفته باشند…

با ماهیتی که ادبیات دارد، برای شناختن آن اصولی از پیش اندیشیده نمیتوانیم داشت . این اصول را ، با این نشانه های شناخت را ، تنها از نفس ادبیات میتوان بیرون کشید .

این خود ادبیات است که نشانیهای خود را میدهد تا به یاری آنها به شناختش بپردازیم و از همین روست که نقد ادبی نمیتواند اصولی ثابت و همه زمانی داشته باشد ، زیرا که انسان ثابت و همه زمانی نیست تا تصویر زندگی او در قوالبی با قواعد و اصولی لایتغیر نگاه داشته شود .

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط