بیوگرافی

در یک شب برفی و سرد ورویایی در یکی از شهرهای زیبای ونیز دختری دیده به جهان گشود فرشته ای آسمانی که پدرو مادرش سالها انتظارش را می کشیدند ، سرسرای عمارت پر بود از منتظرانی که از ساعات اولیه شب در انتظار طلوع این ستاره درخشان بودند و پس از مطلع مسعود این  دُر دانه به یکدیگر تبریک می گقتند و به رقص و پایکوبی پرداختند .

این  بخشی از یک کتاب قدیمی بود که در کودکی خوانده بودم که اسمش را هم از یاد برده ام .

من سومین فرزند یک خانواده معمولی شاید کمی هم بیشتر … هستم .

پدرم دوزنده بود.همان که اگر تند می دوخت نون شب نداشت

اگر کند می دوخت می مرد از گشنگی …

ولی زیبا روی بود وخلق خوی دن کیشوت را داشت عاشق سفر بود وخوشگذرانی وتولید مثل آنهم از جنس اوناث …

مادرم زنی ساده و کمی دست وپا چلفتی، اما عاشق شوهر چشم آبیش بود.

از اینکه تند تند برای او نازدانه به دنیا می افزود، خرسند بود! به طوریکه  هنوز اولی را از شیر نگرفته دومی

ودومی رانیز به روال شیر به شیر پشت بند …

سومین را یعنی من  بینوا را در بطن مبارک

می پروراند واز آنجا که به ما رسید آسمان تپید مادر خسته و بیجان بود واز لحاظ ذخایر بدنی ته کشیده !

و مانیز اندر جهان زرع یعنی همان عالم جنینی امکانات رشدی کمی داشتیم

و ریز ریز جلو رفتیم و تا هفت ماهگی بیش طاقت نیاوردیم و گفتیم شاید در زندگی بیرون از اینجا چکه شیری آب قندی چیزی مارا یاری دهد به اندازه …

باری همان اول غروب یک روز سرد اسفند ماه

مادر که خانه تکانی کرده وخسته و بی نا ورمق بود دردی ضعیف را متحمل شد

که ما گفتیم یا جده سادات وبه سمت دنیا سرازیر شدیم چونان که در پارک آبی سرخوردیم

وفرود آمدیم تا قابله برسد ما خودمان چشم به دنیا گشودیم .

القصه پدر که درسفر بود و مادر با کمک همسایه ها تن مارا شستشودادند و…

الباقی تو خود بخوان  حدیث  مفصل  از این مجمل…

باری هم چنان ریزمیزه وظریف باقی ماندیم اما  خصلت عجولیت وتند ووتیزی درنهاد ما گزاره شد.  چنین زندگی را بریدیم ودوختیم همیشه اول آخر کار را می انجامیدیم .

بماند از شیطنت ها و شرارتها که پدر ومادر را به نهایت عجز میرساندیم وجثه ریزما سبب کتک خوردن اخوی کوچکترمان میشد .

چون کاسه کوزه ها را سر او میشکستم وطفلک برادر جان کمی پخمه بود و با فریب دوقران آلوچه کتک را نوش می کرد وچیز دیگری نیوش نمی کرد .

البته یک قران آلوچه بیشتر نصیبش نمیشد  چون کوزه شیره همیشه زیر بغل ما بود و آن را خرج سر اخوی عزیزتر از جان میکردیم

پایمان که به مدرسه باز شد و رسم درس و مشق  … نیز برادرجان جور همه مشقها را میکشیدند و مانیز بساط ارتشا زا با بامیه های که آن روزها دستفروشها درسینی میفروختند وبرداشتن آن تا جاییکه کمرش نشکند .

با همان یک قران یکدور دوار بر میداشتیم البته این نیزترفندی بود که بنده سراپا تقصیر یافته بودم

ازجای ضخیمتر آهسته برمیداشتم و همه برو بچه ها حیران و مات می شدند …

تا جاییکه روزی معلم مکر مارا دریافت و چندین

خط کش بر کف دستمان نواخت و به دین سان انگیزه نوشتاری درما پدید آمد ودیگر  انباشت شور نوشتن مشق در ما چونان بودکه  جریمه های اهل محل را هم مینوشتیم .

در برابر اجرت ناچیزی که قابل گفتن نیست…

القصه در سالهای بعد جو شعر وشاعری مارا درخود غرقه ساخت بس که می بایست اشعار عباس یمینی شریف را حفظ میکردیم وآهنگین محفوظ میداشتیم و با حرکات موزون  اجرا می کردیم وخودرا هنرمندی گرانمایه می پنداشتیم.

مادر وپدر که هیچ امتیاز دیگری دراین دختر ریزه که بیشتر اهل شرارت بود نمی دیدند ،

برای جلوگیری از به بار آوردن فضاحت ها  ما را درمحافل ومجالس فامیلی وادار به خواندن اشعار کتاب فارسی می کردند.(البته بیشتر از ترس کتک کاری با پسر صاحبخانه )

مانیز پس از اجرای پر آب وتاب  شعر عباس یمینی شریف وپروین اعتصامی حواسمان به دور واطراف بود و خلاصه دلی از عزا درمی آوردیم تا میهمانی به نحو احسن اجرا شود تا در خواطر فوامیل باقی بماند البته چنان این خاطرات ابقا گشت خیلی ها برای نوادگان نیز نقل کردند وسینه به سینه درمحفوظات فامیلی باقی ماند.

مثلا الآن نواده دایزه ( همان دایی زاده ) مرا با نام کوچک صدا میزند وخاطره خرابکاری درمنزل جدش را برایم تعریف میکند. حالا بماند که مادر دوران دبیرستان که دیگر سر  به راه شده بودیم

علاقه مند به درس وبحث وتاریخ وجغرافی وجبر ومثلثات میخواندیم و موفق بودیم…

کارنامه های درخشان تحویل خانواده می دادیم و رفاقت با برادر که حالا عزیز جانمان است ، سیره امان بود .

در اوج شکوفایی تحصیلی !!مارا به شاخ شمشادی شوهر دادند وراهی خانه بخت کردند وآرزوی ادامه تحصیل و وکالت را بردلمان گذاشتند.

گرچه پای دیگ رب و تابه سبزی قرمه حق خود را از زندگی باز می ستاندیم.

این شد که این شد و پس از چندی به شغل شرافتمند معلمی مشغول چون شغل،شغل انبیا بود ولی حقوقش کمینه از افغانیا بود…

باری به هر جهت در امور فرزند داری و شوهرداری نیز همچنان عجول و پرکار بودیم ومیخواندیم ومینوشتیم به امید نویسندگی !!

هرچه ما می دویدیم به او نمی رسیدیم منظورم رویای کودکی مان بود.

نبوغ در هنر وقلم را درخویش محبوس میدیدیم به هر ضربی بود خواستیم آن را آزاد کنیم

که دیدیم عمر برما به نیمه بیش رسید.

سفیدی برموهایمان نشست و آرزوها درسرمان یخ زد.

اما  از هجوم لشکر متخاصم کرونابرما غنیمتی حاصل شد .

باز نشستگی وخانه نشینی و نوشتن خاطرات و قصه های جفنگ “خانه واده گی ” تا کلاسهای مدرسه نویسندگی و بخوان وبنویسی .

حالا فکر میکنم سیمین بهبهانی نشوم حداقل دیگر جی کی رولینگ خواهم شد چون بسیار خیالاتی ام مدیونید اگر فکر کنید توهم دارم . اعتماد به نفس کاذب هم اصلاوابدا من فقط عاشقم عاشق

 

به اشتراک بگذارید

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط