vv
چه دور چه نزدیک چه غریب چه آشنا هم سان است دل من با دل تو ….
گرچه فرسنگها فاصله باشد میانمان دستهای ما بهم گره خورده است .
سرمای قلب یخ زده ام به نای بسته ام می دود و کلام را درانجماد نفس های غمگینم یخبندان می کند.
آه آه چه بی تابم به دیدن تو …
چه محتاجم به آتش نگاه تو که شعله های چشمهایت کوه یخ را دردیدگانم ذوب کند وجویبار ی شود وزمستان را بهارکند .
بیا و دریک نفس ذوب کن این کوه یخ را که فسرده ودرانجماد هبوط است.
بیا وبیا دستهایم را درهیمه دستان گرمت جان بخش و اشکهایم را که از سر شوق امدنت چون قندیلهای آفتاب خورده آخر زمستان روانه بر جویبار بهار عشقند مرا جاری کن …
به دریای زرنشان سعادت باتوبودن وخروشان وزنده کن مرا که تا چون موجی سربلند به ساحل رقصان و خرامان برتابم به ساحل ومغرورانه درقعر عشق تو درصدف دل مرواریدی نهان یابم
چونان که توپسندی چون موجی توفنده از قعر دریاها به پرواز درآیم و صدف جسم را راها کرده ومرواریدجان را به تو تقدیم کنم .
ونه جزتو …
آخرین نظرات: