زمین بیچاره رو غربت گرفت . داغ کرده تو دلش…
دلم میخواد ، جگرش رو فوت کنم دودای اطرافش را پس بزنم .
کمکش کنم یکم نفس بکشه . خنک بشه . بتونه بخوابه …
خدایا کاش میتوانستم تموم ابرها رو یه جا جمع بکنم . مثل اون روزا که مادر شب عید . تشک ها رو میشکافت .
وسط حیاط رو پر از پنبه میکرد، بعدش هم لحاف دوزی میومد پنبه میزد .
کمونش مثل یه ساز چه قشنگ آهنگ میزد .
پوپ . پوپ ، پنبه …
پوپ پوپ پنبه …
پنبه ها که وا میشد سبک میشد ، پروبال پیدا میکرد با نسیم شب عید
این ور و انطرف میرفت بال میزد
بعد آروم مینشست کنار کوه پنبه ها
کاشکی یک کمون داشتم ومن ابرها رو باز میکردم دوباره جمع میکردم
بهشون کوک میزدم تا پراز بارون بشن …
پر پر یخ بزنند اون بالا تو آسمون برف بشن بریزن روسرمون .
بمونن تا شب عید روتن داغ زمین .
تبش را قطع کنن . خنک بشه .
خوب بخوابه تا بهار .
جون بگیره خستگیش در بره و دوباره از سرنو .
زمین بیچاره استرس داره .
خواب نداره بی قراره
همه اشم گر میگره . یکی نیست یه کاسه آب خنک دستش بده .
طفلکی زمین دلشوره داره تودلش رخت میشورن .
قل قل هی میجوشه .
کاشکی درد دل کنه یکی هم گوش کنه .
شایدهم بخوابه وخواب برف و ببینه
که روتنش یه دومتر برف اومده مثل اون قدیم ترها
آخرین نظرات: