در سوگ عشق ویاران( به یاد سهراب سپهری ) اثر شاهرخ مسکوب

سهراب رفته را به مرغ حقی تشبیه کردم، نشسته بر درخت ، هوشیارو هشداردهنده.

اتفاقا اولین اثری که از سهراب دیدم نقش مرغی سیاه بود.
سال ها پیش در خانه فریدون  راهنما ، یادش به خیر! تادیدم از او پرسیدم از کیست؟ تازه اسم سهراب سپهری را شنیده بودم ، شاید هم اول بار بود ،نمی دانم. تابلو طوری است که نگاه بیننده را تسخیر می کند. پرنده ای بزرگ تر از هدهد و دم جنبانک،  کوچکتر ازقمری ، سیاه گونه، تنها،در میان تابلو ایستاده است. گلی را نگاه میکند، هم رنگ پرنده، ی ها، یک لک بزرگ، لیمویی روشن و بی شکل، مثل این که نوری، دان نخواسته در خود بماند، چنان خود را از ساقه باریک بیرون کشیده که در فضا رها شده، برای همین خطهای حاشیه نور در تابلو گم می شود، خطی نیست و صورت شکفته گل باز و منتشر است. نور ملایم، نحیف و با آزرم است، با وجود آزادی، گستاخ نیست و خود را به رخ بیننده نمیکشد، مرغ گل را تماشا می کند. چشم هایش پیدا نیست، چشم ندارد، اما پیداست که دارد نگاه می کند، تمام بدن، طرز ایستادن و حالت سر و گردن گویاست که مرغ دارد گل را تماشا می کند، شگفت زده و مسحور می نماید. مثل زائری باحضور قلب در زیارت، با مؤمنی در عبادت، آرام، صبور، خاموش ، مرغ وگل در کوه ایستاده اند. پرنده تنها، گیاه تنها و سنگ تنهاست. او تنها، در چیزی باهمند و در تنهایی هم شریکند، نقاشی در تنهایی محض،نقاشی در هیچ سقوط  نمی کند.
در تابلو تنها طرحی از کوهستان، گرته ای  از پست و بلند به چشم می خورد با رنگ قهوه ای، خاکی و بنفش. چه کوه هایی است کوه های این غریبستان بلندی های سرکش و رام نشدنی، همه سخت، همه سنگ، با رنگهای مأنوس و دست نیافتنی که در لحظه ها و از زاویه های متفاوت، پشت سرهم عوض می شوند؛

بازی ابر و باد در آینه اسمان و بازتاب آن بر کوه، سایه های شفاف و نور شسته درهم میدوند و نشت میکنند و مثل سفره ای رنگین روی صخره های لخت پهن میشوند و از قله به دامنه می ریزند و بالا می خزند. در هوای نازک بیابان، کوه منشور ناثابت رنگ های بازیگوش است. خاکستری، سربی، کبود، نیلی یا خاکی، نخودی، قهوه ای، نارنجی باز و آخرای مات؛ و گاه اینجا و آنجا لکه های سبز نودمیده ، ترسو و باران خورده در آغوش سنگ، نشان کشتی، پرچین باغی و صدای آدمیزادی!
در نقاشی هم مثل شعر، طبیعت جانمایه کارهای سهراب بود. اول بار بیست و چندسالی پیش از این بود که من در نمایشگاهی چند اثر او را با هم دیدم.

خود نقاش نبود، عادت نداشت که در نمایشگاه هایش حاضر شود. در تالار فرهنگ، کنار دبیرستان نوربخش. گمان میکنم تازه از ژاپن برگشته بود. “دورة شقایق هایش بود.

در زمینهای خاکستری و گاه تیره، در طبیعتی محو، سیال و درهم دویده، از کنار سنگ های سخت، اما نه دشمن صفت، یکی دو شاخه لاله یا شقایق، سرزنده و شوخ و گاه شرمگین و پرخون – مثل سافة رشد با اتش سرخ بلوغ۔ سر می کشید. در آن دوره صورت گرمی که سهراب از طبیعت در ذهن می پرورد در همسایگی دو بیگانه، در جهیدن گل از سنگ تجلی میکرد، در هماغوشی خاکستری کدر و قرمز درخشنده .

چند سالی بعد با چند دیگر در ناظم آباد بودیم .” ناظم آباد ” حالا زیر آب است.
مثل سهراب که حالا زیر خاک است- پیچ و تاب رودخانه و بای پراکنده، سایه های خنک تابستانی، خواب دره، صبح های دیر و غروب های زود و خستگی فقیر ده همه ته دریاچه لتیان به خواب رفته اند. سهراب طرح برمیداشت: دسته دسته و همه از درخت. بی معنی است که بگویم آدم پرکاری بود، عاشقانه و مرتاضانه کار می کرد. برای شعرهای معدود او، به نسبت، کار و آگاهی عظیمی صرف شده است. از میان معاصران ما کمتر کسی مثل او شعر امروز دنیا را می شناخت و در آن ممارست داشت همیشه میخوانددرنقاشی هم  تا آن جا که من میدانم با همین تلاش ودلواپسی و خاطر خواهیکار میکرد.در تلف کردن وقت خسیس بودبا قناعت و پشتکار صنعتگران قدیم ومثل آنها خستگی ناپذیرومدام کار میکرد ” وسیع باش ، تنها، وسر به زیر، وسخت.” از جنگل مولای تهران فرار می کرد، وقتی هم که بود تا میتوانست از خانه بیرون نمی آمد، سالهای اخیر بیشتر درکاشان  به سر میبرد.برای کار کردن باید کمی گوشه می گرفت. به هر حال چیز دیگری می خواستم بگویم، دور افتادم . قضاوت درباره نقاشی  از من نمی آید. کاش بلد بودم ومی نوشتم . ولی با این همه دلم میخواهد  بگویم تابلوهای آخرش نشان میدهد که پس از سی سال کار یک بند  به کجاها میتوان  رسید. نقاش پارسال را می گویم که چندتایی از تابلوهای اخرش را پیشدوستی مشترک دیدم. هنوز یک سال نگذشته است. های از شعرهای هشت کتاب را با همدیگر به فرانسه ترجمه میکردند.
دو سه ماهی هر روز، کار می کردند. بعد از آن بیماری آمد.   به عیادتش که رفته بودم میگفت مقدار زیادی طرح دارم، ترجمه نگذاشت نقاشی هایم تمام شود. بعدگفت: – راستی شنیده ام که گفته اند نقاشی مکروه است. انگار باورش نمی شد – من هم شنیده ام. یکی گفته است. – آخر چطور همچه چیزی می شود؟
حالا که شده است ، کردند و شد. داستان یارو را که می دانی؟ لبخندی زد. می دانست. پیدا بود نمی خواهد بیشتر بشنود. حق هم داشت. شاید حال کسی را داشت که می بیند دست لزج و چسبنده ای به گلویش نزدیک می شود. موضوع صحبت را عوض کرد، هرچند در حقیقت باز همان حرف بود.
راستی سخنرانی دانشگاه فردوسی را شنیده ای؟ – آره اسم دانشگاه دیگر فردوسی نیست.
خیال میکنم لبخند احمقانه ای، لبخند از رورفته و عاجزی مثل تپاله روی دهنم افتاده بود، چون نفسم سنگینی می کرد. به یاد چهار مقاله افتادم و داستان به خاک سپردن شاعر. .
هردو در فکرهای تاریک خودمان فرورفته بودیم. گاه عرصه نامحدود فكر مثل سیاه چال می شود. سکوت شده بود. سهراب شکستش
– شنیده ام پیشنهاده کرده اند اسم کتاب را هم عوض کنند.
شنیده بودم. پرسیدم چطور؟ گفت یکی پیشنهاد کرده بگذارند “فردوسی نامه“. یک پیرمرد فاضل و احمق هم گفته بگذارند “ادب نامه باز تعجب کرد و گفت خیلی عجیب است؛
میدیدم که همچنان در فکر شعر و نقاشی است. نگران سرنوشت آن ها بود. تنش افتاده بود، اما هوش و حواسش آرام نداشت، از چشم هایش دیده میشد. باد آخرین باری افتادم که فریدون را دیدم، یک روز پیش از مرگش نمی دانستم کسی را می شناسد یا نه. از نگاهش نمیشد چیزی فهمید. چشمها دبد داشتند ولی حالت نداشتند، خالی بودند، مثل دهانش که از گفتن خالی شده بود. نمی توانست حرف بزند. حال مهیبی است.
دست و پای خود را گم کرده بودم و نمیدانستم چه بگویم. ناگهان به دم پرتگاه
شمیم به آن پایین افتاد، جا خوردم؛ عميق، دور و سرشار از
موج موج روی هم می غلتيد و سرریز می شد و با دهان باز و منتظر ، اب دور خودش می چرخید. رابطه ای دوجانبه و قدیمی یک مرتبه از
دیده می شود. یک طرفش بدل به تصویری بی رمق و مومیایی می شود . مرض خرمگس معرکه شده و تو دیگر نه در زندگی، بلکه از پشت پرده شفاف مرگ دوستت را می بینی، همین که دیگر تو را نمی شناسد، که دیگر شناخت خود را از دست داده، یعنی که چیز دیگری شده. این، آن که میشناختی، آن شعور تیزفهمی که در پوست خود نمی گنجید نیست، آن جوانی که تازه از فرانسه آمده بود، که صفحه “باربارا هی ژاک پره ور را آورده بود: جنگ، بمباران، بندرگاه شهری متروک، ابرهای گریان و باران و باربارا»ی آواره و تنها. به خواب شبیه تر است! دختری بی پناه زیر باران روی بندرگاهی لب اقیانوسا به شهری بازگشته که همه از آن رفته اند. بعد صحبت “الوار شد. خوب می شناختش. چه شور وشتابی داشت برای جبران مافات ا می خواست فارسی را لاجرعه سربکشد و تمام مملکت را در آغوش بگیرد. انگار دلش گواهی میداد که عمر درازی ندارد، باید عجله کند. او زمین گیر روی تخت دراز کشیده بود. از گوشه پس رفت؛ ملاقه ساق پاهایش پیدا بود: سفیر وارفته و بی خون، به رنگ نفس های آخر نگاه می کرد، من هم از ناچاری نگاه میکردم. دیگر از پشت شیشه سختی مرگ دیده می فشار میدادم. مرگ مثل تابوتی او را در دل خود د ل جانده بود. چه نگاه بی حالی، چه تن خسته ای! نمی دانید چه فریدونی دیدم ! به قول سهراب:

دلم گرفته ،

چه عجیب دلم گرفته است…

اما سهراب جور دیگری بود. یک کیسه استخوانی، له دو چشم هشیار و کنجکاو. می پرسید از بچه ها چه خبر کی ها را می بینی؟با این اوضاع به کجا میرویم؟ می خواست بداند بیرون از تخت بیرون از تخته بند بیماری چه می گذرد. نگران بیرون بود پارسال زیرو رو شده  بود:

از شوق، از هیجان ! زلزله را می دید و استخوان بندی ظلم را که با صدای هولناکی میشکند و مثل زباله روی هم کوت می شود، سیاه در سیاه سقف سنگین بالای سرمان – هزاران ساله – شکافی برداشته بود و ستاره ها  کورسویی می زدند. ای روزهای خوش کوتاه آیا فقط برای ثبت در تاریخ آمده بودید؟

روزهای پیش از نومیدی، روزهای صبح کاذب، برای مردمی که چون بنی اسرائیل از خدا به گوساله روی آوردند و آنگاه ندا آمد که: «هرکس شمشیر خود را بر ران خویش بگذارد… و برادر و دوست خویش و همسایه خود را بکشد.» (سفر خروج : ۳۲) ما از طلا گوساله ساخته بودیم و پرستیده بودیم و «یهوه خدای غیور است که انتقام گناه پدران را از پسران تا پشت سوم و چهارم میگیرد.» (سفر خروج”: ۲۰) همان داستان هارون و سامری و گوساله سخنگو. هر قومی که از طلا گوساله بسازد و آن را بپرستد سرنوشتی بدتر از ما خواهد داشت. دروغ مثل موریانه جانش را می جود و مثل شمشیر در تاریکی بر جان مردانش فرود می آید. سهراب را دروغ کشت، سهراب قصه را میگویم. .
سهراب غصه دار بود، چون کمی پس از آن روزهای بی وفا بار دیگر رستم دروغ پشت او را به خاک رسانده بود. از مهر پدرانه رستم نومید بود، می دانست که مرگ فرزند را نظاره میکند و از جای نمی جنبید، اما از یافتن نوشدارو هرگز دل برنکنده بود. «به مهمانی دنیا آمده بود و نه تنها زندگی را دریافته و زیسته بود، بلکه حتی به مرگ هم دست یافته بود، او را دیده بود “که در آب وهوای خوش اندیشه نشیمن دارد، که در سایه نشسته است و گاهی ودکا مینوشد” او چنان  سرشار ولبالب می زیست  که گاه خود با زندگی ومرگ هم پیاله  میشد.

انگار “هوشداروی تمام جهان را می نوشید. مثل آن شب تابستان  که ما هم مثل مرگ اما شادتر از او ودکا نوشیدیم. از خدا نترسیدیم، جوان دید و می دانستیم دوستمان دارد. اخر او همیشه از موکلان و گماشتگانش انسان تر است. شب خنک بود، روی ایوان نشسته بودیم. آب زلال استخر زیر پا و آسمان سبک دم دستمان بود، درخت های بلند باغ بیدار بودند و شب بی تابانه در دل ما موج می زد. انگار تمام دنیا توی دست هایمان بود. چه شادی بی دریغی، دیوانه وار خندیدن موجبی و حتی بهانه ای نمی خواست . سهراب در خودش نمیگنجید، مثل انار شکافته می شد. نمی توانست قرار بگیرد. پیاپی از زندگی و مرگ پر و خالی می شد. در بودن و نبودن شتاب داشت، هرچه باشد می دانست که مهلت ما در فاصله ای چند روزه
منتظرمان ایستاده است:|
شراب را بدهید،

شتاب باید کرد:

من از سیاحت یک حماسه می آیم.

و مثل آب

تمام قصه سهراب و نوشدارو را

روانم.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط