بی هم زبانی

پیرمرد به سختی با عصا، هر روز خودرا از خانه بیرون می کشید.

پاهای لرزانش  را به زحمت  راه میبرد، برای فرار ازتنهایی وسکوت، خانه خلوت .

سالها بود که بی همزبان بود، پروانه همسر مهربانش مرده بود. کاوه و  پرتو هم هردو درخارج از کشور زندگی میکردند و گاه گاهی به او فقط تلفن میزدند تا از سلامتیش اطمینان پیدا کنند همین برایشان کفایت میکرد.

چند سال پیش که هنوز سرپاتر بود، برای دیدنشان رفت یک ماه بیشتر دوام نیاورد . دراصل پیش آنها هم که بود تنها بود نوه هایش زبانش را نمی دانستند! فرزندانش هم درگیر زندگی بودند از صبح تاشب .بازهم وطن …

کسبه واهل محل لااقل به سلامی گرم وگاه گاهی آش نذری، میهمانش میکردند.

واما روز وشبش یکی شده بود از فرط دل مردگی . کمال خان مهندش آرشیتکت قدیمی بود از دانشگاه تهران ،وپروانه اش زن مهربان وخونگرم اهل شیراز بود وهمشهری، شهر شوروعشق و  شراب  مهربان وفداکارو خوش اخلاق، تا زنده بود به او خوش میگذشت . اورا چنان غرق محبت وعشق ساخته بود که حتی بعد از رفتن بچه ها هم نگذاشت دلتنگی بر او غلبه کند وبار فراغ را هم یک تنه به دوش کشید .

کمال خان نفس زنان به پارک کوچکی که نزدیک خانه بودرسید.

البته ابن که پارک نبود گذرگاهی بود که چندتا  دارودرخت بیشتر کنارهم داشت، وسط این مثلا فضای سبز چند میز شطرنج هم بود که محل جولان ورجز خوانی های پیرمردهای باز نشسته ای چون او بود که چند ساعتی را برای  فرار از یک نواختی وسکون خانه به این جا پناه می آوردند.

کمال خان نگاهی به دور وبرش انداخت، نفسی تازه کرد وکلاهش را عقب دادو سرش را خاراند . دکمه های پالتویش را باز کرد . هوا خوب بود بوی عید می آمد درختها جوانه زده بودند.

رفت اندر خیال روزگاران قدیم باغ پدری ،در شیراز مرودشت اگر آن باغ بود پس اینها دیگر چیست؟

هفده هیجده ساله، بود باغ از سراشیبی ملایم پشت به تپه روبه جاده دراز کشیده بود ، چند رج سپیدار باریک وبلند ، نه چندان نزدیک به هم ، به آسمان سر کشیده بودند وبرگهای نقره ای ریز و نازکشان در بادی که همیشه از جنوب میآمد ،میلرزید.

زمزمه باد وعطر درختهای لیمو که همیشه از مسیر بادمشام را پر میکرد . نشئه خمار آلودی را رقم میزد واین حال وهوا انسان را به خوابی بی دغدغه روی تخت چوبی کنار باغ

می کشاند در بال بال زدن باد برگ ها ،زیرو رو میشدند و درغروب سکر انگیز باغ نور، برگها را زیرو رو میکردودر دامن تپه ته نشین میشد.

کف باغ از بوته های کوتاه وپرپشت گوجه وسبزی های جور واجور پر بود و عطر ریحان و شاهی بر مستی جان فزای دیگر ریاحین می افزود.

صدایی  غریب اورا از سکر خیال بیرون آورد.

ببخشین میتوانم روی این نیمکت بنشینم ؟. پیرزن نفسش بند آمده بود وصدایش می لرزید. پیشانی چین خورده اش ، خیس بود دانه های درشت عرق از گوشه بالای چشمانش سرمیخورد. کمال خان به نشانه ادب نیم خیز شد و با احترام گفت : بفرمایید تمنا میکنم . پیرززن خسته  نفسی عمیق کشید ودستمالی از کیف کوچکش بیرون آورد وعرق های پیشانی اش را آهسته خشک کرد .

حرکاتش کند ولی بسیار خانمانه واصیل بود.اشاره ای به اطراف کرد وبا لحنی شاکیانه

گفت : همه جا شلوغ است وهمه در هیاهو ، گرچه از خانه تنهایی فرار کرده ام واز سکوت، پناه به خیابان و نیمچه پارک سبز نه چندان خرم ،آورده ام اما گویی ، همین عزلت نشینی تاب سروصدا را ازمن گرفته وسپس خندید .

عجب موجود عجیبی است این آدم دوپا هیچ وقت راضی نیست . همیشه از وضعیتش مینالد ، پناه برخدا.

کمال خان به حرفهای پیرزن گوش داد چه لحن شیرین و وزیبایی داشت. دلنشین وگرم اوهم بی مقدمه شروع کرد از تنهایی و بی همدمی نالیدن .درخت کاج بالای سرشان کاج مطبقی بود که از زیر، برگهایش نقره ای میزد. پیرزن سرش را بلند کردو راجع به درختان حرف زد از سرو بلند روبروی خانه اش گفت و سروهای بلند این محله قدیمی و این که حساب همه سروها را دارد. تاغروب باهم حرف زدند حدیث تنهایی و ذلتنگی و….

چراغهای خیابان که روشن شد. هردو برای رفتن بلند شدند ازهم صحبتی همدیگر راضی بودندو شاد خداحافظی کردند و رفتند. چراغهای پارک یک ردیف درحاشیه بین خیابان وپارک هرکدام زیبایی خاصی به درختان کنار دستشان داده بودند. بوی شب بوهای باغچه ها بلند شده بود. فردا عصر کمال خان کمی زودتر خود را برای بیرون رفتن آماده کرد صورتش را اصلاح کرد و کت شلوار آبی نفتی اش را به تن کرد وپیراهن خاکستری، خودرا غرق در ادوکلن کرد .

آهسته وموقر به سمت پارک شطرنج به راه افتاد از ابتدای به اصطلاح پارک خوب به همه جا نگاه کرد شمشادها لبا س نو به تن کرده بودند و برگهای تازه جوانه زده اشان زیباتر

می نمایاند.

بوته های گل سرخ هرس شده، را هم دید که برگهای کوچک سرخ درآورده اند و کاجهای جوان که میوه هایشان زنگوله وار از آنها آویزان بود.انگار تابه حال آنهارا ندیده بود ، نه این جاهم زیباست به افرادی که در آنجا حضورداشتند هم نگاه کرد خنده و کل کل شان هم به نظر با نمک می آمد رفت وسرجای دیروز نشست .

به روی خود نیاورد یعنی امروز می آید ؟  درفکر پروانه اش بود و زندگی مشترک خوبشان  حیف چقدر زود رفتی پروانه خانم . کاش بودی !!

دردلش داشت شعر میخواند . از دور صدای قدمهای آهسته ای که به سمت او می آمد را شنید. بله خودش بود اوهم به نسبت دیروز آراسته تر بود . امروز بیشتر باهم آشنا شدند .

خانم صبوری معلم بازنشسته ای بود که هیچ وقت ازدواج نکرده بود شاعره ونویسنده و مدرس زبان فرانسه بود. تمام دنیارا گشته بود وضرب المثل های خوبی بلد بود شیرین سخن بود و ساعتهای هم صحبتی با او زود میگذشت. هر روز کار کمال خان و خانم صبوری همین بود .باهم ساعتها به هم صحبتی میگذراندند . حالا هردو سر حال تر بودند وقتی که راه میرفتند قامتشان خمیده نبود.  هرروز که هواگرمتر میشد با هم تاسرخیابان پیاده روی میکردند وشب هنگام از هم خداحافظی میکردند. هیچکدام خانه یکدیگر راهم بلد نبود.

فقط دل خوش به همین هم کلامی عصرانه با هم بودند . تابستان آمده بود با اینکه هوا گرم بود خانم صبوری پیشانیش خیس عرق نبود . کمال خان درچشمانش امید موج میزد مرتب به سلمانی میرفت و هر روز صورتش را می تراشید و با لباسهای متنوع و شیک عصرها برای قدم زدن میرفت و آماده شنیدن داستانهای خانم صبوری

بود. تقریبا تمام داستانهایش را شنیده بود وتحسین کرده بود، دفتر شعری هم امضاشده از او کادو گرفته بود . خانم صبوری هم هرروز جلوی آئینه موهای بلوندش را شانه میزد و صورتش را سرخاب سفیدآب میکرد و رژقرمز خوشرنگش را هم میزد.

لبهایش خندان شده بود پیرزن دلتنگ وکم حوصله درطی این چند ماه سرحال و خوشحال بود خالا دوباره مینوشت داستان های طنز و شعرهای از عشق و شور  .

امید در دل این زن ومرد میجوشید دوسال باهم هر روز عصر پیاده روی میکردند .یک روز مثل هر روز خانم صبوری شال آبی اش را روی سر انداخت و مانتوی سفید عبایی اش را به تن کرد ،هوا روبه پاییز بود و غروبها جور دیگر شده بود آفتاب قدش کوتاه شده بود وتا لب دیوار میرسید . خانم صبوری رفت روی نیمکت نشست امروز میخواست قصه سهراب را برای کمال خان بگوید.

اما غروب شد وکمال خان نیامد بی خبر … دمق شد! آه کشان به سمت خانه رفت بهش برخورده بودولی فردا کمی زودتر رفت حتما کار داشته !شاید میهمانی چیزی! اما فردای آن روزهم نیامد وفرداهای روز دیگر… مریم خانم صبوری نمیدانست چطور سراغ بگیرد دراین مدت حتی به فکر اینکه شماره تلفنی هم از او داشته باشد نیافتاده بود .

بی حوصله بود وخلقش تنگ شده بود دوباره وقتی راه می افتاد نفس نفس میزد ،سکوت کلمات را درمغزش حبس کرده بود ودرچنگال تار عنکبوت حبس کرده بود . مریم خانم در بستر بیماری افتاده بود  یعنی چرا ؟ آقای کمالی بی خبر کجا رفته بود. یک روز با سختی جان کندن به سوپر محله سر زد که شنید…

فروشنده برای یک نفر دیگر میگفت مرد بیچاره چندین روز بود که درخانه اش مرده بود وکسی خبر نداشت . مریم خانم برگشت پرسید کی؟ کی مرده ؟ فروشنده به عکس اعلامیه اشاره کرد کمال خان نویدی تنها بود کسی را نداشت .  فرزندانش خارج هستند و همسرش سالیان سال است که مرده . چندروز بعد ازمرگش درخانه اش پیدایش کردند. مرد بیچاره …

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط