روایت دل

بعضی روز ها به مرغک پروبال بسته ای میمانم، که کنج قفس کز کرده

درقفس باز است، اما به قفس عادت کرده ،خیال میکنم که اگر بال بگشایم وپرواز کنم تا ته آسمان ، پروبالم یک جا بریزند .

همانجادر آسمان در اوج تاریکیها درمیان ستارگان به حیرت وابمانم .

نمیدانم دستواره در دست کیست ! اما هرچه هست وهرکه هست هرچه فروتر میرود به جایی گیر نمیکند.

یک سرمیان آب فرو میروم زیر آب فریاد میزنم ! اما کسی صدایم را نمیشنود تنها حبابها ی روی آب قل قل میکند . گویی آن چه که در ژرفای دل من چون آتشی میسوزد ،آب را به جوش آورده .

درعمق بیکرانه آبها فرومیروم اما ته نشین نمیشوم . میخواهم از کسی چیزی بپرسم نمیتوانم.

راهنمای روزگار ،دیده فکر مرا میخواند

وجواب هایش را مثل سرمای بی زبان زمستان درمن میدمد.

درسکون وبی صدایی آبها غرق میشوم ، حتی دیگر خودم هم صدا ندارم !

درآب میسوزم !

در گُرگُر دردهای بی درمان دل! آتشی برپاشده

تماشا میکنم جگر دود شده ام را

مرغک بی بال وپر وبی آشیان دل همان کنج قفس، خوابش برد ،

پر ریخته، انکار از آسمان به جایی پرت شده،

له شده …

انگار کسی به اوفهمانده که هرجا قرار است برود می برندش خود به اختیار نمیرود .

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط