آن شب خیال رویت درباغ دیده بودم

 

 

امروز همه چیز و حتی آسمان دگرگون شده است و غازهای مهاجر از گُدار ستاره های دیگر میگذرند. ا

ما من در خواب زمان بیدار شده ام و’جوبشاه’ پای ایوانِ خانه آقابزرگ جاری است و مادرم جلو خانِ تالار، در ایوان، رو به باغ و بهار، آنجا بر تختی از شمشاد نشسته است.

اول خیال کردم بنفشه ای است دستخوش آب روان.

اما خیال بود. بنفشه و آب نیست.

“عروس نمایان است”

. به خانه بخت می رود.

مادرم جوان است

چقدر به کودکی دخترم می ماند.

ململ سفید چارقد، ارغوان گردنبند،

موج بلند پیراهن همرنگ دریای آسمان و گوي آتش رنگی،

ترنج سرخی چون انار در دست سبز! جسمی مجرد با شطّ گیسویی آبگونه و عطرافشان،

نازک تر از آه پروانه و آزادتر از آرزوی سرو! شرمگین دلواپس و چشم انتظار می نماید.

سه تن روشن تر از روح آب، با پستان های شاداب و گیسوان تابدار و خرامیدنی سبک و سرافراز در وزش رنگ های شناور،

از پهنای آسمان با ساحل سحر به ایوان نزدیک میشوند .

پیمانه پیکرشان به جوانه لبریز بهار می ماند .

پیش رو نوزادی روی خاک در پنجه برگهای کهربایی به خواب رفته است

.هنوز نیامده خزانش آمد و اورا برد

. به خواب زودرس برادرم راه یافته بودم

. دختران سازی دردست دارندوآوازی،

وترانه ای می خوانند سرشار از غم شاد بازیافتن رفتگان مادر

: مادر وفرزند ِباز آمده .

از دیدار مادرم نومیدانه خوشحالم،جانم مثل صبح روشن میشود ودلم میگوید کاش همه چشم بودم.

می دانم که دیگر نیست و با وجود این، هست !

چون می بینمش که در روح من ایستاده است .

گویی جان جهان وکهن تر از زمان،سر چشمه نهری است که زیر پایش روان است . در تاریکی خواب، هوشیاریم مانند نور لرزان شمعی سو سو میزند .

به یاد می آورم که مادرم پرستو را از هر پرنده ای بیشتر دوست

می دارد. زمین گیر نیست، مهاجر است ودر فصل های سال سفر میکند،با زمان همراه ومثل آب در آن روان است ولی آشیانه را ازیاد نمیبرد.

.

 

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط