یادداشتها

امروز به تاریخ بیست ویکم اسفند هزار وسی صد ونودونه  در عید مبعث چشم به جهان گشودیم با عطر شب بوها بیدار شدم. البته عطری که از دیشب کمی مانده بود !

من به شدت گرمایی هستم! در این ایام  که هوا کمی هنوز نیش دارد، بعد از خوابیدن اهل خانه، یواشکی لای پنجره را باز میکنم وبعد به خواب میروم کلا از کمی هوای تازه در خواب لذت میبرم البته، اگر بقیه بفهمند! سرما میخورند ولی چون نمیفهمند طوری شان نمیشود بگذریم ، برخاستی کردم و نشستیم بر سردفترچه صبح گانه نوشتیم آنچه که میباید.

کمی بعد برای دم کردن چای آهسته به سمت آشپزخانه رفتیم، که زنگ تلفن مار ازجا پراند هنوز ساعت مکالمه نبود. اهل خانه درخواب ومن باسرعت پرستویی در حال کوچ به سمت اتاقم رفتم وآهسته سلام وعلیک کردم . و پتورا روی سرم کشیدم چون صدای مبارک از آن طرف سیمها هم به طور عجیبی خواب بقیه را برهم میزد . ساعتی را پتو برسر آهسته سخن گفتیم طفلکی قصدش عرض تبریک بود .برای کتاب شعرم اما کار به شیطنت نوه و تیکه کلفتهای داماد وعروس و بی چشم ورویی قوم شوهر کشید.

من زیر پتو دچار کمبود اکسیژن شده بودم و گلویم خشک شده بود شانس آوردم بطری آب از شب مانده نیم لیوانی آب داشت همان طور که ایشان قطار جملات را سرازیر میکردند آهسته گوشی را لای پتو پیچیدم وسرم را برای هواخوری بیرون آوردم.

خیس عرق بودم صدای عزیزمان همچنان از لایه های پتو عبور میکرد وحرفها مرتب تکرار میشد نقطه سرخط .حکایت عروس برای پنجمین بار نقل میشد! بطری آب را یک نفس سرکشیدم  گلویم  تازه شد، دوباره سرم را زیر پتو کردم و هم چنان متکلم درحال تکلم بودند! البته درمیانش سوالی هم از بنده میکرد من هم اظهار نادانی میکردم …

هرچه سعی برقطع مکالمه داشتم میسر نمیشد . طفلکی دل پُری داشت. مکالمه یکساعتی شد و تلفن خود کار قطع شد . معجزه اتفاق افتاد تلفن را از پریز کشیدم و بلافاصله موبایل زنگ خورد آن رادر حالت بی صدا قراردادم …و رهایی… بالاخره پایم به آشپزخانه رسید. فرصت  خوبی را ازدست داده بودم اهل خانه بیدار شده بودند ودخترم حدس زد که متکلم چه کسی بوده تمام حرفهارا هم شنیده بود. حیف از آنهمه اکسیژن که ما ازخود دریغ کردیم .

باری روزینه مبعثی عید،را درکنارخانواده بایک قورمه سبزی خوشمزه در معیت  اهل و عیال بودیم و بعد از ناهار به سمت خلوتگه راز روانه شدیم ساعتی را مطالعه کردیم ولی غبطه فرصت از دست رفته را هم چنان میخوردیم !

همچنان سیل تبریک ها سرازیر بود وما به جبر باید پاسخ میدادیم از ادب به دور بود ابراز محبت دوستان را بی جواب گذاشتن …

یک چشممان به اینستا بود و یک دستمان به کتاب نه نشد اینطور کتاب خوانی هم بی فایده است از طرفی هم باید حواسمان به مادر نوه امان باشد . دختر باردار را میگویم ساعتی را باید در روز به او بپردازم .  البته تا به دنیا نیامده فرصت د دارم خیلی از کارها راپیش ببرم که بعد از تولدش شش ماهی را تمام وقت باید دراختیار باشیم …

خدارا شکر هنوز سه ماه دیگر فرصت هست .

اگر شانس یارم باشد ومتکلم دیگر تماس نگیرد !تا اطلاع ثانوی من در زیر پرده های از غیبت باید غایب بمانم .تنها به همین یادداشت بسنده کردم  . امروزمان رفت … هیهات

فردا را خدا به خیر کند صلوات امروز بی ثمر شدیم دست خالی !!!

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط