یاددداشت ها روزهای آخر بادلتنگی های خاص خودش

یادداشت نویسی خوبه ، خیلی خوبه، بعضی روزها را که یک غم سنگین ،سخت میکند. نوشتنش شاید از سنگینی بارش روی قلب کم کند . دیشب خبرخوشی شنیدم .

یکی از دوستانم که دودخترش درحال تحصیل در خارج از کشور هستند و از قبل کرونا نتوانسته بودند پدرومادرشان را ببینند . حالا توانسته بودند ایام نوروز را بیایند وکنار خانواده اشان باشند .

خیلی خوشحال شدم . امید دیدن بچه ها مادر بزرگ فرتوت وبیمار ودلتنگشان را حسابی ذوق زده کرده بود، آخرین باری که مادربزرگ را دیدم،

آهسته درگوشم گفت: من دیگر دخترها را ( منظور نوه هایش که ایران نیستند) نمی بینم ولی حواست به مادرشون باشد وقت عقد وعروسی دخترم دست تنها نماند . سالیان سال است که با این خانواده دوست هستم یک عده ایم که حدود سی سال هست که باهم صمیمی هستیم .

به مادربزرگ دلداری  دادم و گفتم نه خانم جان، شما انشالله هستید و بچه هارا با دست مبارکتون میفرستید خانه بخت …

اما طفلکی سخت بیمار و نا امید بود بهر صورت بچه ها باهر سختی بود خودشان را به مادر بزرگ رساند والحمدالله دیدارها تازه شد.

اما صبح، خاطره یکی از دوستانم زنگ زد، خبر آمدن بچه هارا شنیده بود وخیلی خوشحال بود.

اما صدای گرفته اش من را دلتنگ کرد وسط حرفهایش بغضش ترکید گفت : فرح جون میشود منم، یک شب بخوابم صبح که بلند شوم ببینم رها آمده؟

با این حرفش بغض منم ترکید. خودم رانگه داشتم ولی هق هق او نفس من را بند آورد.

کاش میشد! رها پارسال تیرماه در کلینیک سینا اطهر پرواز کرد باهمسرش…

عروس ودامادی که بیست وپنج روز از عروسی اشان گذشته بود …

خاطره تعریف کرد که خیلی باخودم کلنجار رفتم، که با اسباب واثاثیه اش چه کنم ؟

مدتی آوردم  خانه وبسته بندی نگه داشتم، هرچقدر سعی کردم بدهم به کسی که  نیازمنده نتوانستم.

یادم میامد که باچه ذوقی هر کدام از اینهارا باسلیقه خودش انتخاب کرده طاقتم نمی آمد .

وسایل خودم را جمع کردم وجایگزین کردم قاب عکسهای عروسیش را دورتا دور خانه به دیوار کوبیدم هر روز ساعتها محو چشمهایشم .

یادم میرود که دیگر نیست. منتظر میشوم که بیاید . اینها را که تعریف میکرد صدای ضربان قلبش را میشنیدم .

آخرین باری که دیدمش احساس کردم خاطره دیگر روح ندارد یک کالبد تهی است که

پرده ای مه آلود چشمانش را پوشانده دستهایش سرده وکلمات در دهانش افسرده است .

ضرب آهنگ کلامش غمی خون آلود دارد .

درد آور تر ازهمه این است که دخترش وهم دامادش را ازدست داد و شکننده تر این است که …

حدود پانزده سال پیش دختر چهارده ساله اش را درتصادف از دست داد . این دومین بار بود که این مادر داغ فرزند میدید . خیلی سخت است رهاو محیای من و دو دختر دوستم با هم بزرگ شدند چه خاطرات خوبی با هم داشتند چقدر تئاتر میرفتند . چقدر عکس یادگاری باهم دارند .

من که مادرش نیستم هنوز از این داغ قلبم میسوزد …

یک ساعتی حرف زدیم و بعد خداحافظی کرد.

ومن از صبح مات وحیرانم از این درد ازاین رنج!

ومادری که باید این درد راتحمل کند زندگی چیست ؟

خون دل خوردن زیر دیوار آرزو مردن …

حالا عید بیاید وبرود چه میشود ؟

چه فرقی دارد این طرف تحویل با آن طرف ؟

آیا تحول در طبیعت باعث تحول ما میشود.؟

آیا حیات ونیستی دوسوی خط زندگی اند ؟

آیا تقدیر انسان در رنج وعذاب رقم خورده ؟

آیا اعمال ورفتار و جهان بینی ما سبب تغییر در تقدیرمان میشود ؟

آیا آنچه که در زندگی امان تفاق می افتد قضا وقدر است ؟

سرنوشت مارا چه کسی تایین میکند؟

خداوند مهربان؟ پس غم؟ غصه؟ مرگ؟ داغ؟ هجر؟فراغ…

باشد که خداوند مرا به درک وآگاهی اسرار روشن و دانا کند

و غافل از دنیا نروم حکمتهایش را دریابم .

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط