ما را به جز خیالت فکری دگر نباشد

آن سال تصمیم گرفتم قبل از سال تحویل زنگ بزنم تبریک بگویم . زرنگی کنم چون بلافاصله بعد از سال تحویل  پشت ترافیک اشغالی خط گیر میکردم وحسرت تازه تازه   دعای اول سال و آن حرفهای قشنگ و… همه را   زودتر میخواستم . ساعت یازده بود زنگ زدم ، گفتند که رفته اند توی حیاط آفتاب بگیرند. عادت داشتند ساعتهای میانه روز را یا پیاده روی بودند یا درحیاط یک صندلی میگذاشتند توی آفتاب مینشستند. اعتقاد داشتند هوای تازه و آفتاب بهار برای بدن خوبه .

دوباره زنگ زدم کسی گوشی را برنداشت، قلبم آمده بود توی دهنم با اینکه چیزی به سال تحویل نمانده بود میدانستم اگر کمی دیگر بگذرد، وقت اذان برسد میروند برای وضو ونماز …

برای اخرین بار شانسم را امتحان کردم : بوق اول …دلم شور میزد، بوق دوم دیگر نا امید شده بودم میخواستم گوشی را بگذارم که صدای آسمانی وبی نظیرش از آن طرف خط  توی سیمها پیچید و وبه جای گوشم به قلبم نفوذ کرد با آن لهجه خوش آهنگ مهربانش گفت : بابا چطوری ! اشک توچشمهایم حلقه زد بغض راه نفسم را بسته بود. به سختی  سلام کردم و  عرض تبریک و شادباش …

کمی صحبت کردیم و یاد روزهای خوب کردیم سوال کردم ؟ یعنی میشود ؟ تکرار بشود آن روزهای خوب ؟ خندید وگفت بله بابا هیچ چیز نشد ندارد. به زودی خیلی زود خبرهای خوبی میشنویم . اتفاقهای خوبی می افتد دورهم جمع مشوید !

من خوش خیال ساده با ذوقی کودکانه باور کردم . همان جا روی زمین نشستم دلم تنگ شد برای آن روزهای طلایی،…

آن سال تحویلهای بی نظیر سفره هفت سین از کجا تا کجا سفره پر بود از لاله های قدیمی و عود وعنبر که فضا را عطر آگین میکرد. صدای مهربانش که با همه خوش وبش میکرد، نگاه نافذش که یخهای ته وجود آدم را هم ذوب میکرد . پرده های سبز که پنجره ها را پوشانده بود همگی مثل پروانه گرد وجودش حلقه میزدیم  و او چون خورشید تابان مهرباناه بر تارک مان میتابید لحظه تحویل سال همگی با هم دعای یامدبر را میخواندیم و بعد لحظه ناب میرسید یکی یکی میرفتیم کنارش . نقل یاس بود که کف مشتمون میریخت . زانو میزدیم  دستش را میبوسیدیم و عیدی میگرفتیم اسکناس تا نخورده نو با مهرو مضای خودش ویک عدد تسبیح .

و صورت زیبای خندانش که دعایی خیر میکرد…

به خودم آمدم اشک صورتم را خیس کرده بود یعنی میشود ؟ دوباره آن روزها را دید؟

سال تحویل شد و بازهم خوشحال بودم هنوز میشد شاد بود از اینکه سال نورا باصدای گرمش شروع کردم. آخرین بار که دیدمش بهمن ماه بود.  ایام عید گذشت دهم ،دوازدهم، سیزدهم ، یک هفته بعد از تعطیلات پنج شنبه شب میهمان بودم خانه برادرم .

باران تندی میبارید . خیلی تند حال عجیبی داشتم ، موقع برگشتن برادرم اصرار کرد که باید بمانی !  باران تند وتند ترمیشد . من و دختر کوچکم شب را ماندیم . اما هردو بی قرار بودیم تا خود صبح باران بارید و ما بیقرار وبی خواب …

صبح رمقی درجان نداشتم از بیخوابی و اضطراب با خانه تماس گرفتم، که بیایند دنبالم احساس کردم یک جوری شده پسرم گفت بابا توراهه دارد میاید دنبالت … نگران شدم با دخترم صحبت کردم حزن خاصی تو صدایش بود.

بند دلم پاره شد، باران همچنان میبارید . آماده شدم همسرم رسید. قیافه اوهم غم داشت. تو راه گفتم کاش که شب نمانده بودیم من و محیا تاصبح بی قرار بودیم ونخوابیدیم . یک حالی بودیم . اشک از چشمانش سرازیر شد . نگاه کردم ترس تمام وجودم را گرفت …

با حالتی محزون گفت باید برویم دیدن آقا جون همه آنجا هستند!

تودلم گفتم این که خبر خوبیه غم چرا اشک چرا ؟ هیچ فکری را به ذهنم راه ندادم . بستمش، قفلش کردم،

ولی قلبم داشت میشکافت رفتیم خانه لباس عوض کردم ولی نمیدانستم  چرا اینقدر بدنم میلرزد. تمام وجودم میسوخت .خدایا خدایا نفسم به شماره افتاده بود هرچه نزدیک تر میشدیم شلوغتر  میشد . دستم را جلوی صورتم گرفتم . که نبینم …

جلوی در که ایستادم محکم با دودست زدم توی سرم وفریاد کشیدم . هرگز فکرش راهم نمیکردم .روز بیست ویکم فروردین  سال هشتاد وهشت از این دنیای خاکی رفت .

بیهوش بودم نمیدانم خواب بودم نمیدانم فقط لحظاتی را به یاد می آوردم که سر به دیوار میکوفتم از درد میسوختم وقلبم هیمه ای سوزان بود .

از آن روز دوازده سال گذشت اما هیچ گاه از یاد اوغافل نگشتم

 

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط