در خواب بودم یک شبی دیدم…….

در خواب بودم یک شبی دیدم به ناگه صورتی
جستم ز خواب غافلی دیدم رخی گشته عیان
پیشانی اش برقع ز نور خالش به گونه احمدی
ابرو و چشمش چون شبق خورشید پنهان در افق
الله گویان گفتمش برجان من خوش آمدی
گیسو فتاده بر جبین خوش قامت و رعنا قدی
صوتش چو داوود نبی نورش که نور احمدی
لبخند او زد بر دلم صاعقه‌ای رعد و رقی
گفتم تو ای جانان من ای صادقم معبود من
مردم ز هجر و دوری‌ات اشکم شده رودی سری
دل تنگ و غم سر ریز شد دنیا شده چون محبسی
آنشب هزاران درد و غم بشکافتم من سینه‌ای
آرام میخندید و گفت بنگر تو بر نور جلی
قلبت بده دست علی اشرف که خود هم ناجی و هم باشدش او منجلی
سرآید این دوران هم آخر شود دنیای غم
می‌آیدت روز وصال راحت شوی از قیل و قال
صبرست که باید پیشه کرد بر ایزد صاحب کرم شاکر باش ای بیخبر
هر روز این دنیا چنین بوده و هست و بی‌اثر
راه توکل را بگیر خیز و برو در دست پیر
سالک صبور است و شکور هر‌گاه آید قبضکی
باسط شود قلب تو از نور محمد و علی
زیرا که صادق منجی است بر تو شود او منجلی
۱۳۹۹-۰۱-۱۹ساعت ۱:۵بامداد

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط