نامه ای برا ی راحله زندگی کو

راحله جان سلام

تو ای عزیز درسفر میدانی چرا تورا راحله نامیدم چون تو دائم درسفری نه از شهری به شهر دیگر،

بلکه از رنجی به رنج دیگر تمام زندگیت را دررنجها  سپری کردی اما، لختی نیاسودی و دمی توقف نکردی من نیز چنین  ام راحله جان اما گاهی دلتنگی چنان قامتم را خمیده میکند که دیگز مرا پای رفتن  نمی ماند .

راحله جان من کهنه عمارتی زیبایم که، ازمن جز ظاهری که بعضی نوستالژیست ها به آن علاقه دارند.  چیزی باقی نمانده،

تیرهای چوبی سقف اتاق ها پوسیده شده ، بس که بار روزگار بر روی بامش سنگینی کرده منظورم را که می فهمی ؟

شانه هایم را میگویم ، دستهایم را میگویم ،دیگر آن لطافت وزیبایی جوانی را ندارد . مثل پشت بام کاه گلی که هرسال کاه و گل را  با بوغلتان  بر رویش میکشیدند تا سال دیگری هم از سرماو گرما محفوظ شان کند. به همان اندازه باید کرمهای مختلف را روی چروکهای آن بکشم ،باز یک ساعت دیگر چون کویر لوط خشک است وپر از خار …

کهنه عمارتی ،که از قدمتش تنها همان یاس امین الدوله کنار حوض هشت ضلعی  باقی مانده که داربست چهار گوش آن بستر من است سالها ست که روی همین دار بست چوبی لمیده ام شاخه های پایینی ام چنان زمخت وقطور وذرهم تنیذه شده است که کسی باور نمیکرذه که اینها روزی ساقه های طرد لطیفی بوده اند .

پاهایم هم از آرتروز و رماتیسم کج و کوله شده وجز درکفش اسفنجی پنجه پهن فرونمیرود!  یادت هست برای خریدن کفش پنجه باریک پاشنه مدادی سرتاسر باغ سپهسالار را زیر پا میگذاشتم وپنجه هایم را در آن کفش های بلورین میکردم و چون غزالی تیز پا با هم سرتاسر برلن وبازار و شانزه لیزه را گز میکردیم باهمان پاشنه مدادی ها نمیدانستیم درد پنجه چه معنا دارد؟

حالا فقط همدم روزهایمان آلبوم خاطراتی است که ورق میزنیم وروزهای رفته را درعکس ها نگاه میکنیم .

گاه عکسها چنان زنده اند که یک استکان چای قند پهلورا در دهانت مزه مزه میکنی بس که گرم است ، زندگی ویا عکس های دسته جمعی از سفره های میهمانی ها بوی عطر قرمه سبزی مست ودیوانه ام میکند وپلو زعفرانی های مادر ومزه قیمه بادمجان که با چه آب وتابی می پخت .

کو ان همه صفا وگرمی ومحبت؟ از روزی که سفره های صفا ویکرنگی ومحبت از خانه هایمان جمع شد، انباشت کیسه های دارو در کابینت ها زیاد شد غصه ودلتنگی بیمارمان کرد هم روح وهم جسم را  افسردگی وآلزایمر حاصل تنهایی وخود گویی است . آن موقع ها که باهم بودیم دردی آکر بر دلمان بود با هم تقسیم میکردیم وبارش بر دل یک نفر سنگینی نمیکرد .

اماحالا همه درگیر دردهای سبک وسنگین خویشند .مادرم حدود صد بشقاب ملامین داشت همه گلهای قرمز بهاری  وقتی که ظرفهارا میشستیم نگران لب پر شدنشان نبودیم حتی ظرف شستن هم عطر وبوی خاص خودش را داشت تفریح وشادی بود.

از وقتی که بشقابها چینی شد وملامین های سرطان زا کنار رفت . سرطانها بیشتر شد و حاصل غمباد وتنهایی شد پارکینسون وآلزایمر وفتی دیگر کسی برای مسافرش آش پشت پا نمیپزد مسافرها دچار حادثه میشوند .

میروند وبرنمیگردند.

زندگی درهمان عمارتهای بزرک وآجری با پی  های پهن وزیر زمین وآب انبار وحوض وپاشیر چه زیبا بود که زمستانش گرم بود از عمق حساب شده پی ها وتابستانش خنک ، وقتی غروب تابستان روی آجر فرش کف حیاط با آبپاش فلزی آب میپاشیدی عطر خاک آجرها با بوی شمعدانی درمی امیخت و زندگی را می نواخت .

شام های سردستی تابستان ، نان و پنیرو گرمک ونان وپنیر وسبزی خود رژیم طول عمر وسلامتی بود.آه ای راحله زندگی کو دراین زمانه دود آلود پر از سرب وهیاهو واضطراب توبگو زندگی کجاست؟

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط