نقاط مشترک من و سوزان سانتاگ

سانتاگ یک نکته‌بردار حرفه‌ای بود و کتاب‌هایش پر بودند از تکه‌های کاغذی که روی آن‌ها یادداشت نوشته بود.

من نیز طبق اموزشهای استاد کلانتری مطالعه کردن را همراه بانوشتن آموختم ودرهنگام خواندن کتاب حتما نکته بردای و کلمه برداری میکنم وجدیدا حاشیه نویسی نیز بدان افزون گشته است . وقتی مدتی میگذرد و مطالب کتاب را از یاد برده ام با نگاهی به دفترم مطالب باز میگردد مثل ریویو کردن  ونیاز ی به دوباره خواندن مطالب کلی نیست .

سانتاگ قبل از نوشتن یک رمان دفترچه‌های زیادی را با ایده‌‌پردازی دربارۀ آن رمان پُر می‌کرد.
او معتقد بود نویسنده کسی است که به دنیا توجه می‌کند. سانتاگ به موضوعات اطراف خودش -از هنر گرفته تا جنگ و بیماری- بی‌توجه نبود.

دراینمورد نیز فکر کنم دفترچه گزارش پیاده رو ی و یادداشت روزانه ولیت ایده ها نیز این وجه مشترک را داریم ودغدغه من نیز آسیب های اجتماعی حاکی از فقر در طبقات پایین است مثل فحشا در دختران کم سن وسال

سانتاگ نوشتن را تجربۀ تمام انواع زندگی می‌دانست.
او می‌گفت: آنچه من می‌خواستم، تمام انواع زندگی بود و زندگی یک نویسنده جامع‌ترین آن‌ها به نظرم آمد.

شاید بتوان گفت که از نظر نگاه به زندگی نیز مشابهت داریم چون من دلم میخواهد تمام آدمها را بنویسم زندگی وتجربه ودردها ودغدغه هاشان را واین را از نوشتن زندگی اطرافیانم شروع کردم مثلا دلم میخواهد روزی زندکی نامه ابراهیم گلستان را از دید خودم بنویسم ودر حال حاضر تحقیق میکنم راجع به زندگی ایشان و مطلب جمع آوری میکنم مصاحبه هایشان را نگاه میکنم .

سانتاگ در ابتدای مسیر نویسندگی الگو داشت. او می‌خواست زندگی‌اش مانند شخصیت اصلی رمانِ مارتین ایدن -که یک نویسنده بود- باشد؛ البته به جز سرنوشت تلخ او.
سانتاگ نویسندگی را یک شغل قهرمانانه می‌دانست.

من نیز برای خود الگویی دارم سبک بیژن نجدی وبه کار بردن ستعاره ها وتوصیفاتش مرا مجذوب خویش کرده اما دلم میخواهد به عمق کارهای ایشان برسم . نه فقط سطحی بلکه با پختگی زیاد .

سانتاگ با دقت و تامل می‌خواند. او می‌گفت شیوۀ کتاب خواندن را از استادش «کنت برک» آموخته که یک سال از کلاسش را فقط صرف خواندن کلمه به کلمه و صحنه به صحنۀ داستانی از «جوزف کنراد» کرده بود.

من نیز خواندن را بسیار با تامل وتعمق انجام میدهم نمیتوانم ساده بخوانمورد شوم البته این باعث کند شدن روند میشود گای مجبورم برگردکم ومطلبی را دوباره وچند باره بخوانم  تا درک کنم .

سانتاگ می‌گفت: اگر به خاطر چند کتاب خاص نبود، من کسی که الان هستم نبودم، و به طریقی که الان می‌فهمم نمی‌فهمیدم.

ومن میگویم ، اگر آشناییم با مدرسه نویسندگی وشاهین کلانتری نبود جایی که الآن ایستادم نبودم البته من هنوز ابتدای راهم اما وقتی به قبل از این نگاه میکنم سالی پر بار داشته ام قریب به هفتاد جلد کتاب خواندم و تقریبا هر زو از یکسال گذشته حداقل روزی دوساعت را مشغول به نوشتن ویک ساعت خواندن بوده ام واین برایم ارزشمند است

سانتاگ می‌گفت تجربه به او ثابت کرده که نویسندگی فعالیتی است که با تمرین آسان‌تر نمی‌شود، حتی ممکن است سخت‌تر هم بشود.

من نیز به این قضیه ایمان آوردم در روزهای ابتدایی صد داستان فکر میکردم هرچه دلت بخواهد مینویسی و تمام اما هر روز که پیش رفت دیدم کار مهرت زیادی میطلبد وباید ورزیده شد باید بسیار نوشت وبسیار آموخت وبسیار طولانی کارکرکرد وهیچ نوشته وداستانی خوب از آب درنمی آید مگر انکه بسیارتمرین و مشق کرده باشیاز هر پیچی که عبور میکنی پیچ بعدی تند تر و شیب تیز ترمیشود روبه بالا رفتن سخت تر .

سانتاگ کُندیِ نوشتن با دست را دوست داشت، اما بعد نوشته‌هایش را تایپ می‌کرد و آنقدر به وانویس نوشته ادامه می‌داد که دیگر نمی‌دانست که کجای متن را می‌تواند بهتر کند.

من نیز نوشتن روی کاغذ را دوست دارم دفتر وقلم حال دیکری دارد .اصلا نوشتن با دست حس نویسندگی را بیستر به آدم میدهد  البته تایپ کردن سریعتر است وامتیازات خود را دارد.

خواندن مهم‌ترین چیزی بود که به سانتاگ کمک می‌کرد تا نوشتن را شروع کند. معمولاً هم چیزهایی مرتبط با چیزی که می‌نوشت، نمی‌خواند. او دربارۀ تاریخ معماری، تاریخ هنر، موزیکولوژی، و شعر مطالعه می‌کرد؛ علاوه بر این گوش دادن به موسیقی هم به او انرژی می‌داد.

من نیز بر این باورم که خواندن مبنای اصلسی نوشتن است آنچه به ذهن ومغز خوراک خوب بدهی وپرورش یابد خروجی ومحصول بهتری خواهد داد  و این ورودی مطالبی است که میخوانیم خواه مرتبط وخواه غیر مرتبط مسئله مهم این است که مغز وذهن دائم درگیر لغات وکلمات ومفاهیم باشد و پس انداز داشته باشد . گوش دادن به موسیقی درحال کارهم برایم به حدی اهمیت دارد که بدون آن نمیتوانم کارکنم اولاباعث تمرکز بیش از اندازه میشود وثانیا بسیار جوشش ایده دارد

او احساس گناه از ننوشتن را هم دلیل دیگری می‌دانست که به او کمک می‌کرد برای نوشتن دست بجنباند.

این احساس درمن بسیار زیاد است اگر ساعتهایی را که در روز به نوشتن اختصاص داده ام را نتوانم بنویسم تمام روز دچار یاس وافسردگی میشوم و تا پاسی از شب هم که شده باشد باید جبران کنم ومقدار مشخصی را هر روز بنویسم وحتی آگر مشغله بسیار داشته باشم

روزنوشت‌های سانتاگ، اشتیاق فراوان او به ادبیات و لیست کردن خوانده‌هایش را نشان می‌دهد. او در بخشی از روزنوشت‌هایش از بلعیدن آثار «آندره ژید» و «راینر ماریا ریلکه» سخن می‌گوید.

من نیز به شعر وسرودن شعر بسیار علاقه مندم هرروز جند صحه از گلستان سعدی را میخوانم وورونویسی میکن چندین بیت هم سروده ام حافظ ومولانا وسعدی الهام بخش من در اشعارم هستند.

وقتی چیزی به سانتاگ الهام می‌شد، هیچ کار دیگری نمی‌کرد. بیرون نمی‌رفت. حتی فراموش می‌کرد غذا بخورد و کم می‌خوابید، تا فقط بنویسید.

البته من زمانی که  ایده ای به ذهنم میرسد در ذهنم آن را شاخ وبرگ میدهم و آخر شب ویا صبح زود در خلوتی وسکوت به آن میپردازم ولی نوشتن در همان زمان چیز دیگری است چون چشمه ای که میجوشد.

سانتاگ می‌گفت نوشتن یک نوع زندگی است، یک نوع زندگی خیلی خاص.

من نیز بدین باورم  نویسندگی سبکی خاص از زندگی است تمام دغدغه انسان میشود نوشتن و خواندن غرق در دنیایی زیبایی که پراز جذابیت است .

سانتاگ همیشه نوشتن را با احساس شدید ترس و لرز شروع می‌کرد.

ولی من با ترس ولرز نمی نویسم همیشه با اعتماد به نفس از نقطه ای شروع میکنم .

سانتاگ دوست داشت در میان موضوعات موردعلاقه‌اش به نوشتن دربارۀ چیزهایی بپردازد که احساس می‌کرد نادیده گرفته شده‌اند یا عموما ناشناخته مانده‌اند.

ومن نیز دوست دارم به موضوعاتی بپردازم که کمرنگ  تر است وداستانی خلق کنم که تا به حال هیچ کس خلق نکرده است

سانتاگ معتقد بود رمانی که ارزش خواندن داشته باشد، دل انسان را آموزش می‌دهد. چنین اثری درک‌تان از توانایی انسان بودن را افزایش می‌دهد، از این که سرنوشت انسان چیست و چه چیزی در دنیا در حال وقوع است. او می‌گفت چنین اثری محرک درون‌نگری است.

چیست انسان یک طلسم عجیب در درون او دوجهان

همیشه دوست دارم درمورد این شعر مطلبی بنویسم از انسان ودرونیات او دنیای ناشناخته را بیرون بکشم .

سانتاگ داستان‌ را نوعی آزادی می‌دانست؛ آزادی قصه‌گویی و همینطور پراکنده گویی.

من در موردنوشته هایم آزادانه مینویسم حتی درمورد بکارگیری کلمات خود را محدود نمیکنم . رها وآزاد می نویسم.

سانتاگ معتقد بود در آموختن نویسندگی علاوه بر نویسندگان محبوبش از موسیقدان‌هایی مانند بتهوون و باخ و موتزات هم چیزهای بسیاری آموخته است.

موسیقی کلاسیک در بالابردن تمرکز و قرارگرفتن درفضایی ارام به من کمک زیادی کرده وحتی ایده یابی

سانتاگ زمانی که دچار بیماری سرطان سختی بود کتابی دربارۀ بیماری نوشت. او بیماری را با موفقیت پشت سر گذاشت و معتقد بود این کتاب برایش تمرکزبخش بوده و به او انرژی داده تا فکر کند دارد کتابی می‌نویسد که می‌تواند برای سایر بیماران سرطانی و نزدیکانشان مفید باشد.
معتقدم که انسان در درون خویش نیرویی شفا بخش دارد واگر به مرحله خود اگاهی برسد میتواند از این نیرو بهره ببرد و خویش را از هرچه بیماری ودرداست رهایی بخشد .
سانتاگ می‌گفت نمی‌توانم چیزی بنویسم مگر اینکه عنوان را از قبل بدانم. او دربارۀ یکی از کتاب‌هایش می‌گوید: آخرین جملۀ داستان یعنی «لعنت‌ به همه‌شان» را می‌دانستم. البته نمی‌دانستم چه کسی آن را بیان خواهد کرد. به نوعی، کل کار نوشتن رمان این بود که چیزی خلق کنم که بتواند آن جمله را توجیه کند.

در این مورد هم نظر نیستیم من اول مینویسم بعد برایش اسم پیدا میکنم .

سانتاگ عقیده داشت رمان قایق بزرگی است که می‌توان چیزهای مختلفی را در آن جا داد و شاهد مثالش این بود که بالزاک و تولستوی و پروست صفحاتی متوالی را چنان پشت سر هم می‌نوشتند که واقعا می‌شد از آن‌ها چند مقالۀ مختلف استخراج کرد.

ومن نیز معتقدم که هرچیز را میتوان در داستان جای داد از فلسفه تا درام و جنایی و معما بسته به ذهن نویسنده  میشود سفری طولانی به اعماق کهکشان داشت .

‌سانتاگ دربارۀ کتاب‌ها می‌گفت: من می‌خواهم تنها چیزی را بخوانم که بعدها هم دلم بخواهد دوباره بخوانمش.

به تکرارخواندن نیز علاقه دارم بعضی از کتابها را بیشتر از چند بار خوانده ام وبعضا رونویسی هم کرده ام

به اشتراک بگذارید

2 پاسخ

    1. بسیار ممنونم از تگاه خوبتون البته یکمی زیاده روی کرد م من هم اندازه ایشان نیستم ولی خوب خودم را سنجیدم . البته با معیار غیر هم وزن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط