عشق اساطیری

آن روز هم هوا بارانی بود  ابرتیره وباران وباد درهم امیخته بود. به اسمان نگاه کرد دلتنگ تر از آسمان بود . پشت فرمان نشست وماشین را روشن کرد وبه سمت دانشکاه حرکت کرد تمام روزهای این چند سال را مرور کرد . حتی ضبط ماشین را هم روشن نکرد درسکوت رانندگی کرد وبه جلو خیره بود . اما در ذهنش ان آهنگ خاطره انگیز تکرار میشد . دستهایش سرد بود حتی فراموش کرد بخاری ماشین روشن کند. احساس میکرد زندگیش چون ملودی آهنگ های نوازنده معروف     gheorghe zamfir رومانی الاصل ملال انگیز است.

آن روز در حال گوش دادن یکی از این آهنگ ها بود وشاد وسرخوش

هوای ابری وبارانی دلش را مکدر نکرده بود. برف پاک کنها را چون رقصنده ای پیش رویش میدید وقطرات باران تند را زیباتر از هرنعمت خداوندی می پنداشت . همان روز وقتی ماشینش را پارک کمرد نگاهی به رهگذران انداخت مردمی که از کوران بدو باران خمیده وچترها در دستشان حالت پرواز داشتند گویی شوق رهایی برآنان غالب بود  وکسانی که بیچتر بودند میدویدند تا از حمله باد وباران خودرا به پناهگاهی برسانند.

همین جا درهمین خیابان شانزده آذر نیمه آبان ماه پاییز بود درختان اخرین برگهای نارنجی اشان را زیر پای او میریختند و ترانه عشق سرداده بودند . دختر جوانی کلاسورش را روی سرش گرفته بود و به سمت در دانشکاه میدوید ژاکتش نیمه خیس بود وباران چون شبنم صبحگاهی که برگلها مینشیند صورت اورا پوشانده بود . چشمهای عسلی و لبخند زیبایش که چال گونه اش آن را زیباتر میکرد اورا میخکوب کرد . قلبش به تپش افتاد و خون در رگهایش دوید.

ند ثانیه ای طول کشید تا دستش را دراز کرد وچترش را به او  بدهد .

واو میخندید ودر ذهنش میگفت غرق شده در آب را ذورق نجات چه سود ؟  دخترک هم چنان به سمت کریدور می دوید واو با قدمهای کش دار وسنگین راه را طی کرد .

یکسر به کلاس رفت یادش رفت به دفتر اساتید برود وپالتو وچترش را بگذارد. تمام طول ساعت کلاس را درفکر بود . برای رهایی از این حالت وتسلط خودش برای دانشجوها بر روی تابلو چیزی نوشت و خود را دوباره غرق خیالات کرد.

همیشه از پی عشقی اساطیریبود عشقی کامل و معتقد بد عشق پس انداز احساس وعاطفه است برای هر کسی نباید خرج کرد . آرمان مسعودی سی وهشت ساله بود تحصیلاتش در زمینه روابط بین الملل بود ودکترای خود را از سوییس گرفته بود. تنها فرزند خانواده از پدری حقوق دان که چند سال پیش مرحوم شدومادری فرهنگی که حالا همه داروندارش همین آرمان بود وبس  در طیتجاربی که داشت زیاد دلبسته شدبود اما عاشق نه . درنظر او عشق واژه مقدسی بود که به هر نوع دلبستگی اطلاق نمیشود .  درخانه موروثی پدر که یک ویلای بزرگ بود زندگی میکرد و اتاق بزرگ پدرش وکتابخانه شخصی اش حالا اتاق کار او بود . هر روز عصر بعد از برگشتن از دانشگاه به همراه مادرش عصرانه کوچکی میخوردند گاهی توی حیاط کنار باغچه بزرگ وزیبا که پر از رز و یاس و درخت نارنج وگلابی بود میگذراند و گاهی هم در حال بزرک منزل جلوی تلویزیون اغلب مادر روی کاناپه های مخملی جلوی تلویزیون نشسته بود یا سریال میدید ویا کتاب میخواند.

یک ساعتی را مادر وپسر باخم بودند وبعد او به خلوتگاه خویش میرفت و مشغول میشد موسیقی کلایک را می پسندید و اغلب با شنیدن ریتم موسیقی کتاب میخواند ومینوشت . مدتها بود از روزمرگی و یکنواختی خسته شده بود . مادرش مثل هر مادری هر هفته یک دختر راایش کاندید میکرد، اما او به چیز دیگری فکر میکرد. به خواندن رمان عاشقانه علاقه داشت واغلب شاهکار های دنیا را خوانده بود ولی علاقه زیادی به آنا کارنینا داشت . اغلب کتابهای کتابخانه اش را پر از آثار نویسندگان روس کرده بود ادبیا ت روس را نیز بسیار دوست داشت .

به سختی اولین کلاس را گذرانده بود در زمان بین دوکلاس به دفتر اساتید رفت و قهوه ای خواست . همکارانش از رنگ وروی پریده وچشمان بیحالش پرسیدند نکند سرما خورده ای ؟

خندید وسرش را به علامت نفی تکان داد حالا کمی بهتر شده بود برای کلاس بعدی آماده شد وبه کلاس رفت .

درحال حضور وغیاب وقتی سرش را بلند کرد دوباره همان چشمان عسلی و لبخند وچال گونه مسحورش کرد دخترک میخندید ودستش را بالا گرفته بود، اما او مکث طولانی کرد فکر کرد خیال میکند صدای دخترک اورا به خود آورد آذین دلپاک هستم استاد دانشجوی میهمان از تبریز مدتی را درخدمتم .بقیه کلاس به سمت او برگشتند ودختر همچنان لبخند به لب داشت واوخیره مانده بود هنوز لباسهایش خیس بود و موهای نمدارش از مقنعهاش بیرون ریخته بود. دوباره قلبش میکوبید و خون در مغزش میجوشید با سختی به او خوش آمد گفت .

فکر میکرد این ساعت را بهتر میتواند مدیریت کند اما اشتباه کرد. زمزمه های دانشجوها را میفهمید اما مثل ساعت قبل چیزی پای تابلو نوشت و از حقیقت شاگرد اول کلاس خواست بیاید کنفرانسش را بدهد و ساعت بعد نیز بدتر وبدتر شده بود اشتهایی برای غذا خوردن نداشت .

بعد از رسیدن به خانه کمی درحیاط ایستاد دور باغچه قدم زد گل سرخ صورتی را که خودنمایی میکیرد لمس کرد از قطرات باران وهوای مرطوب حسابی کیف کرده بودند این گل هم صورت آذین را برایش تداعی  میکرد کسل بودولی ذوق هم داشت دلش گرم بودولی تردید هم داشت تردید ازچه ؟

داخل شد گویا مادرش  خانه نبود چه بهتر ! نگاهی به حال انداخت تابلوی بزرگ روی دیوار که یک نقاشی بود نظرش را جلب کرد آهویی باچشمان درشت وزیبا  به تابلوی دیگر روبروی ان نگاه کرد دختر کولی زیبا رو… درهمه آنها گویی تجلی صورت دخترک را میدید .  خودش را روی کاناپه انداخت وغرق در رویای خویش شد . از پنجره روبه حیاط که تصویر باغچه را درقابی زیبا نمایشش میداد به گلها ودرختان خیره ماند .درخواب عمیقی فرورفت چه خوابهایی دید .

با صدای مادرش وروشن شدن لوستر بیدار شد. هواتاریک شده بود .

مادر شکوه کنان پرسید جواب تلفن را ندادی حدس زدم خوابی ولی چرا هنوز لباست را عوض نکردی کتت که کج وکوله شد . نگاهی به خود انداخت مه چیز را ازیاد برده بود.

به جز چشمان ولبخند وصورت زیبای او موهای خرمایی اش که حتی خیسو به هم جسبیده اش هم افسون کننده بود. به اتاقش رفت خودرا در آیینه قدی نگاه کرد مردی چهار شانه با موهای مجعد مشکی چشمهای سیاه و ابروهای پر پشت مردانه .هیکلی متناسب دستهای ظریف و پاهای کشیده صورت استخوانی و گونه های برجسته  خودرا مقایسه کرد آیا ؟؟ او با من تناسبی دارد .

مادر برای شام صدایش زد ورفت از رنگ وروی پریده اش پرسید . چیزی شده مریضی سرما خوردی ؟

نه نه مادر یک کم بی حوصله ام

والا این که من میبینم از بی حوصلگی بیشتره  !

شام رادر سکوت خورد وخود را به اتاقش کشید و باز در خود فرورفت قلبش نا آرام بود و هول وهراس داشت موسیقی ملایمی گذاشت وسیگاری روشن کرد . سیگاری نبود گاه گاهی  هوسی می کشید. از پشت پنجره بیرون را نگاه کرد آسمان صاف بود و صدایی نبود اما او تپش قلبش را میشنید . به رختخواب رفت اما خوابش نبرد .

ذوق دوباره دیدنش اورا ازجا کند  صورتش را تراشید ، دوش گرفت ، ودر انتخاب لباس کمی تردید داشت . پیراهن آبی رنگ و کت وشلوار خاکستری پوشید و پالتویش را  وشال پشم اش را غرق ادو کلن کرد.

پای پشمانش گود افتاده بود اثر بی خوابی روی صورتش مانده بود . سعی کرد خودرا سرحال نشان دهد صبحانه اش را خورد و به سرعت به سمت دانشگاه حرکت رفت وامروز آهنگ when I need you را گوش میکردو زیرلب زمزمه میکرد .

ساه=عت اول کلاس بهتر از دیروز بود اما یاعت دوم را کمی مضطرب بود از دیدن دوباره اش هم خوشحال بود وهم دست پاچه درحال حضور وغیاب بود که او رسید با عذر خواهی از تاخیرش ، خیلی خودرا کنترل کرد که چشم درچشم نشود اما نشد یک لحظه نگاه وقلبش دروباره آتش گرفت .بعد از اتمام کلاس آذین جلو آمد و از او کمک خواست برای رسیدن به کلاس  وقتی حرف میزد کلمه هایش اورا به یاد عطر یاس امین الدوله حیاط خانه اشان می انداخت .

او قول همکاری داد و از او خواست همان روز بعد از ظهر در کتابخانه دانشگاه  منتظرش باشد و …

این هم صحبتی اغاز شد هر روز در کتابخانه دانشکاه تمام درسها را از اول ترم برایش گفت و او دختر باهوشی بود دوماهی که گذشت . دیگر صبر وقرار آرمان تمام شدو به او اظهار علاقه کرد.آذین بیست وپنجسال داشت پدرو مادرش در تبریز بودند و او مدتی را موقتا به تهران امده بود وبرای اینکه به درسش لطمه نخورد به عنوان دانشجوی میهمان به دانشگاه امده بود . آذین به او نگفت برای چه کاری به تهران آمده واوهم نپرسید.

وقتی به او اظهار عشق میکرد هم او درنهایت محجوبیت سرش را به زیر اکند وفقط گریست. هیچ نگفت …

اما معلوم بود که او هم دلباخته . رنگورخسار آرمان هر روز بهتر میشد شاد و سرخوش بود گاهی شعر میگفت. تقریبا هر روز همدیگر را میدیدندگاهی بعداز دانشگاه باهم به گردش میرفتند و گوشه پارکی ساعتها باهم حرف میزدند . آذین دختر ساده وپاک و بی الایشی بود مثل دختر های دیگر نبود مثل هیچ کس نبود .

آرامشی در چشمانش موج میزد ودر کلامش ودر لبخندش که دنیارا تسلیم خویش میکرد. خق وخویی ارام داشت و عشق را میفهمید آنچه که میگرفت را صدبرابر پس میداد. در نهایت سخاوت وسادگی اونیز سخت دلباخته بود دیگر طاقت دوری از آرمان را نداشت .

تقریبا هر روز باهم بودند بعد از یکسال آرمان از او درخواست ازدواج کرد . حالا مطمئن بود که میخواهد باقی عمرش را باو شراکت کند زندگی بدون اومعنا نداشت. از مادرش خواست که به خواستگاری برود.

مادر مخالفت کرد برای اینکه شان خانوادگی اش را برتر و ارزشمند تر از احساسات وعاطفه فرزندش می دانست.

اما آرمان هم چنان اسرار داشت و موفق هم شد البته پدرومادر اوهم خانواده آبرومند ومحترمی بودند اما وزیر وکیل نه .

آرمان وآذین رسما نامزد شدند و هردو خوشحال وراضی بهترین دوران زندگیشان همین بود که درکنار هم بودند و  اوقاتشان را با هم میگذراندند.  دوماه بعد به صورت محضری عقد کردند وآذین به خانه آرمان آمد وحالا شب وروز در کنار هم بودند.

مهربانی وسادگی آذین مادر آرمان راهم تحت تاثیر قرارداد. اوهم عاشق ودلباخته عروسش شد  صفای باطنی این دختر زیبا رو وهمراهی وهمدمی اش با زن تنها ، حال وهوای بهاری به خانه داده بود . آذین کدبانوی باسلیقه ای هم بود مرباهای گل محمدی اش حرف نداشت وبی نظیر بود . مادر عاشق او بود واحساس میکرد خداوند دختری به او بخشیده هروقت بیمار میشد اذین با عشق از او پرستاری میکرد روح عشق براین خانه حاکم شده بود دودلداده خودرا دراوج سعادت می دیدند . مراسم عقد وعروسی را گذاشتند برای بعد از اتمام درس آذین چه قدر رویا پردازی میکردند برای مراسمشان .

درس آذین تمام شده بود. وفصل تابستان نزدیک بود، اذین بعد از امتحاناتش کمی دچار ضعف وخستگی بود گاهی تا دیروقت در رختخواب می ماند رنگ ورویش پریده بود. چند روز که گذشت ارمان اورا پیش دکتر برد وآزمایش هایی انجام دادند .

نظرش براین بودکه فشار امتحانات و خستگی کمی اورا ضعیف کرده والبته کمی هم دچار کم خونی شده مقداری داروی تقویتی و استراحت را تجویز کرد .

آذین استراحت میکرد وداروهایش را میخورد وآذر خانم برایش غذاهای مقوی می پخت. وآب میوه های تازه برایش میگرفت. اما دخترک بهتر نمیشد . چشمان عسلی اش بی رمق شده بود و لبخند زیبایش کم رنگ شده بود آرمان نگران وناراحت بود بار دیگر دکتر وآزمایش و  تکرار وتکرار ونتیجه به متخصص خون مراجعه کردند.

در آزمایش های تخصصی معلوم شد که آذین دچار سرطان خون شده دنیا بر سر آرمان فروریخت  اشک امانش نمیداد تمام مدت راه را زار میزد و گریه میکرد وقتی نتیجه ازمایشهارا گرفت قبل از اینکه به خانه برود ساعتها دورخیابان میگشت وفریاد میزد مشتش را روی فرمان میکوبید و میلرزید .

این تلخ ترین لحظه ها برای او بود. تصمیم گرفت اورا به خارج از کشور ببرد به سرعت کارهایش را جمع وجور کرد و اورا به ایتالیا نزد کلینیک تخصصی کنسر برد و بستری شد به سرعت تحت درمان قرار گرفت دوره های شیمی درمانی وحشتناک بودند اما عشق آرمان انگیزه مبارزه آذین بود و اورا نگه میداشت آرمان لحظه ای او را با بیماریش تنها نگذاشت . تمام مدت درمان را درکنارش بود و حتی شبها هم درهمان کلینیک میماند زرد وزاریشاز اذین کمتر نبود حلقه سیاهی دور چشمانش را گرفته بود صورتش پیرشده بود تارهای سفیدی بین موهای سیاهش خودنمایی میکرد . شش ماه گذشت دوره اول درمان تمام شد وآذین خیلی بهتر شده بود وروند بیماری سرعتش را ازدست داده بود هر روز بهتر میشد نیروی عشق با درمان درهم آمیخت وبیماری را شکست داد.

ارمان پیروزمندانه و فاتح از این جنگ وکشمکش بیرون آمده بود محبوبش دوباره همان نگاه جاوی را داشت لبخندش شادی را به جان آرمان عاشق میریخت .  موهایش که در اثر شیمی درمانی ریخته بود به سرعت رشد میکرد به محض بازگشت  تصمیم به فراهم کردن مقدمات عروسی گرفت . برنامه هایشان را روی کاغذ نوشتند ومحاسبات دقیق برای مراسمات  انجام دادند. هر روز راجع به ان حرف میزدند و ایده های تازه ای را پیدا میکردند همه چیز درنهایت زیبایی وشکوه آذین وآرمان خودرا درلباس عروسی ودامادی کنار هم تصور میکردند دوباره صدای خنده وشادی خانه را پر کرده بود . آرمان با خیال راحت به دانشگاه برگشت ومشغول کارو تدریس بود.  برنامه های عروسی را برای بهار سال اینده ریخته بودند که موهای آذین کاملا بلند شده باشد واز لحاظ جسمانی نیز بنیه قوی تری پیدا کند.

اوایل پاییز بود   این پاییز جور دیگری بود  هردو عاشق خودسوار برمرکب عشق می دیدند بعد از گذراندن روزهای سخت ودردو رنج حالا منتظر روزهای خوشی بود . مادرنیز خوشحال وشاد بود.آذین سرماخورده بود وسرفه میکردو طولانی شده بود هر چقدر آرمان اسرار بر این داشت که اورا دکتر ببرد او مقاومت میکرد از هرچه دکتر ودارو وبیمارستان بود متنفر شده بود . معتقد بود که خود به خود خوب خواهدشد. با داروهای خانگی  وشلغم و … خودرا درمان میکرد.

اما نیمه شبی پاییزی که هوا توفنده وغران بود آرمان با صدای خس خس و نفسهای به شماره افتاده آذین بیدار شد. رنگ آذین کبود شده بود و به سختی نفس میکشید به سرعت با اورژانس تماس گرفت . تمام بدنش می لرزیدوحشت تا عمق چشمانش نفوذ کرده بود قدم میزد ثانیه ها کند میگذشت آذین دیگر کبود نبود رنگ صورتش به سرعت سفید شد صدای خس خس  نفس هایش آرام گرفت. همان موقع اورژانس رسید. درحالیکه آرمان بدن بیجان آذین را درآغوش گرفته بودوزار میزد بدنش در حال سرد شدن بود.

امروز هم  مثل همان روزبود.

آن روز هم هوا بارانی بود، ابرتیره وباران وباد درهم آمیخته بود

به آسمان نگاه کرد.

دلتنگ تر از آسمان بود، ابر دلش باریدن گرفت.

هیچ موسیقی ملال انگیز تر از ناله های او نبود.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط