در زندگی فصلی سرد و تلخ وجود دارد به نام فصل هجران ، هرکس در زندگی خویش ناگزیر از عبور این فصل سیاه هست .
نمیتوان از آن گذر کرد بی آنکه رنج وریاضت جانکاه جدایی و فراغ را تجربه کرد. با این که میدانی اش ،
می شناسی اش، از آن فرار میکنی آما چاره ای نیست . هیچطبیبی نتوانسته است درمان درد فراغ را بیابد.
جدایی از عزیزان ، بسیار بسیار سخت و جان کاه است . لحظاتی را با چشمان خویش نظاره گر می شوی که حتی در خیال هم تصور آن نمی رفت.
دنیا رنگ دیگری می گیرد نا امیدی جای امید در زندگی ات را میگیرد ، هیچ چیز خوشحالت نمیکند . ساعتها درگوشه ای خیره ومات می شوی واشک هایت سرازیر است وفقط به او وخیالات اوو می اندیشی. هرگز هرگز باور نمیکنی که او.را نداری ، دیگر صدایش را نخواهی شنید . دیگر چهره اش را نخواهی دید.
حرفهای نا گفته ای که با او نگفتی . چای هایی که با او نخوردی . کم اورا در آغوش کشیدی بوی عطر گیسوانش را با تمام ذهنیتت در دِماغ خود مزه مزه میکنی گرمی دستهایش را و طنین صدایش را…
روزها وهفته ها به خودت وعده می دهی که این کابوسی بیش نبود. فردا که از خواب برخیزم او را میبینم او هست ، او می آیدوقتی که بیدار میشوی شماره اش را میگیری منتظری تا بوق ها تمام شود وبا صدای گرمش بگوید جان م عزیزم وسلامی با خنده تورا شاد کند…
تلفن خودکار قطع میشود کسی گوشی را برنمی دارد بازهم خودت را فریب میدهی نه آو حمام است. صدای تلفن را نشنیده، سایلنت بوده اصلا شارژ گوشی اش تمام شده …
خدایا این خواب بود ، نه این حقیقت نیست. او نمیرود بی خبر ، ناگهان ، وقتش نیست آو نباید برود مگر می شود. با اینکه نمیخواهی و سیاهترین صحنه زندگیت را به یاد بیاوری با دردی نفس گیر قامت سفید پیچیده اش را به یاد می آوری ولحظه درد آوری که از ان درد ناکتر نیست آن گاه که اورا بستر خاک می خوابانند وتو صورتش را میبینی که سفید سفید بی اینکه خونی در رگهایش بگردد، دماغ تیر کشیده وچشمانی بی فروغ نگاهش ،بسته و برای همیشه بسته تا ابد . گویی رگهای قلبت را ازسینه بیرون میکند و سوز این غم تورا به اعماق گور فرا میخواند می خواهی جای او باشی اما دست خودت نیست . این اراده تونیست شیون وزاری تورا مجال درک محیط وشرایط نیست به خودت که می آیی ، نازنین عزیزت رازیرخرمن ها خاک دفن کرده اند.خود را می پنداری که زیر آن خرئار ها خاک سرد وسنگینی بلوک های سیمانی تاب نمی آوری آری تورا در خاک کردند ، هرچقدر دست وپا میزنی، بی فایده است تنها سردی خاک تا مغز استخوانت را می سوزاند .آری تورا درگور کردند او خود تو بود تا روزها و ماه ها و شاید سالها این خیال تورا زجر کش کند ، اما هیچ چاره ای نداری ، می روی بر سر مزارش هرگز نمیتوانی باورکنی نام عزیزت را بر سنگی سیاه نقاشی کرده اند قطعه شعری هم بالای آن نوشته اند. چقدر زشت چقدر سیاه چقدر تلخ تلخ تر ازهر این بد ترین و سیاه ترین نام نگاری است. اصلا به نظرم نباید نام کسی را روی سنگ قبر نوشن . باید کد گزاری کرد . نام برای نامیدن است برای اینکه با عشق صدایش بزنی وبه او اظهار عشق کنی یک پیشوند وپسوند زیبا کنار نامش بگذاری تا او شاد شود وقهقه سر بدهد…
وای خدایا کاش بار دیگر میدیدمش صدایش را میشنیدم ودر آغوشش می کشیدم . همه اش می شود حسرت وحسرت وحسرت …
باقی عمر را حور دیگر میگذرانی شاید کم کم باورت بشود . اما موهایت سفید شده ، صورتت چروکیده و چشمانت همیشه نمناک است هروقت میخواهی حرف بزنی بغضی در گلو داری که ازترس ترکیدن آن حرفت را میخوری. سکوت در صورتت می نشنید تورا دیگر حرفی نیست. چه داری بگویی که از نایت بوی سو ختگی می آید. صدای نفسهایت آه غمناکی است که با باز دمت شنیده میشود . جبر زندگی ونعمت حیات تورا وادار به عادت روزمزگی میکند. این فصل سیاه وتلخ به اعماق وجودت رحل اقامت میگزیند و مینشیند بر قلب وروحت و تو از آن عبور کرده ای اما هرگز آن آدم سابق نیستی حالا دلی خونین و زخمی داری که هردم تا گلویت پر زخونابه میشود وتوآن را قورت میدهی دیگر هرگز کامت شیرین نیست و خاطرت شاد نخواهد شد.
واین فصل هجران است بخشی از زندگی وهیچ کس را گریزی از آن نیست .
آخرین نظرات: