چهارم دیماه یک هزار وسیصدو شصت وهفت ، سی و پنج سال پیش در شبی که زمین پوشیده از برف و سپیدی و پاکی بود ومیلاد مبار ک پیام رسان صلح ودوستی و هم زمان در آن سال میلاد مسعود حضرت زهرا سلام الله دریک تقارن زیبا زمین وآسمان دست به دست هم دادند که هنوز سر این تقارن و اتفاق را درنیافته ام .
درآن شب عظیم مردی از سلاله پام نبی و فرزند نور مرا از زهدان تاریکی وسر گشتگی وجهل و نادانی به عالم حقیقت ونور دعوت کرد .
با دم مسیحاییاتان بر من دمیدید ومرده ای را زنده کردید،
به عشق ، به مهر ، به نور
ای ابر مرد بی تکرار .
ای معنای حقیقی واژه ی عشق.
رشمه ای را از آسمان آویختی و مرا به عرش خداوندی گره زدی .
ومن آن حبل المتین را چنگ زدم .
برف می بارید و آسمان یک سر پاکی و سپیدی می ریخت .
و شما ای حضرت عشق ، به نام پاکی ها بر سرم تاجی سپید نهادی …
مرا با خودم آشتی دادی .
مرا با خدا آشتی دادی.
حقیقت را کام به کام بر من تلقین فرمودید.
ومرا باتو عهدی آغاز شد ، پیمانی از والاترین طور قلب.
ای پدر ، نازنین تر از هر نفس ، آن شب قدری که در زندگیم مقدر فرمودی به عشق .
دل را که ستاندی ومن خویش سر دادم به پایت .
من عاشق چشم توام ،
دربند گیسوی توام .
وابسته خال سیه
آنکه سرآغاز وسرانجام جهان است .
آخرین نظرات: