بی بی فصل آخر

بی بی فصل آخر

شب یلدای طولانی  تمام شد “آفتاب “درخشید ، از اولین تلالو انوار زیبایش میشد فهمید که خندان است .

بی بی از کلبه اش که نوک قله بود آمد آرام ونرم نرمک ، هنوز زبده بود ، قامتش راست بود و  کشیده ،    گام هایش محکم بود ، شانه های پهنش نشان میدادکه درجوانی زنی ، خوش اندام بوده ، زنی قدرتمند ، زن کوهستان قوی است ، زنی که شبها را با زوزه های باد سرکرده و به تنهایی دشتها و مزارع  بیابانها را طی کرده است ،

بی بی موهایش سپید وپنبه ای بود ، ابروهایش هنوزخاکستری بود وچشمان تیز بینش درشت وکشیده  ، سوی چشمانش کم نشده بود چون خانه اش بربلندای کوههای البرز بود  .

بهار تا آخر پاییز را در  کوهستان سر میکرد . همان جا که وقتی در اواسط تیرماه  عرق چکان هم، که بودی از پایین به آن دور دست ،… نوک، قله نگاه میکردی هنوز سپیدی برف را می دیدی چون، او آنجابود.

بی بی حواسش به همه جا بود ، او روزگاران زیادی را گذرانده بود ، خوب ، بد ، شاد ، تلخ ، شیرین …. می دانست  خوب می دانست هیچ غمی وهیچ شادی ماندنی نیست .  روزهای اول که می آمد هنوز کسی به سرما عادت نکرده بود .  اول سراغ دشتها و بیابانها میگذراند .  وقتی که همه کم کم به سرما عادت میکردند ، می آمد و در شهر میچرخید  و همه جارا خوب می پایید  . او باید درختها و باغها و زمینهارا میخواباند ولحاف پنبه ای کلفتش را روی همه آنها می کشید .

نکند یک کدام بیدار بمانند . حیات شان درگرو این خواب زمستانی بود . گاه جوانه ای بر درخت نازکی رسته بود و او دلش نمی آمد که او را بخواباند ولی  اگر نمی خوابید از رویش بهاری  عقب میماند

ویا در سرمای زیاد شبها سیاه میشد و تنش را آفت میزد .

پس او با نجوای زیبایش شب تا صبح کنار جوانه می ماند ولالایی زیبایش را سرمی داد و جوانه هم به خواب می رفت  .

پشت پنجره ها می ایستاد و داخل خانه ها را تماشا میکرد . هر کجا سفره ای رنگین نبود ، یا دلی غمگین بود  از کوله بار مهربانیش پشت در برای آنها  لقمه نانی به نشانه برکت میگذاشت و گاه سیبی سرخ که با دیدن آن هردل غم دیده ای شاد میشد .

وقت غروب دم اذان سجاد ه اش را که می گشود . همه را دعا میکرد وخدا دعایش را اجابت میکرد.

یکشب که از پشت پنجره خانه ای دید که مادری بر فرزند بیمارش اشک می ریزد وغصه داراست بغضش ترکید وآسمان تیره وتار شد

باران بارید وباد دردل کوچه ها سوزنا پیچید.  سه روز تمام باران بارید تا دعایش مستجاب شد و کودک بیمار  شفا یافت و مادرش خندان شد ….

بی بی آن شب آرام بود وتاصبح برف بارید

.قدم زنان در شهر راه میرفت وهرجا که قدم میگذاشت از شال سه گوش دست بافت زیبایش برف می ریخت .

این آرامش وشادی او ترانه زیبایی بود که فقط خودش میدانست.

روزی که خداوند  اورا به زمین فرستاد این” ترانه” رازی بود که درگوشش خوانده بود.

وصبح گاهان با روشن شدن هوا همه جا سپید بود.

پاک وناب ودست نخورده …

همه آدمها با اولین نگاهشان به برف وزیبایی وتلالو آن شاد می شدند و هیچ کس نمیدانست چرا .

تنها، بی بی میدانست رمز این شادی درآن لالای  جادویی بود .

کلماتی که درخود اسراری نهفته داشتند و فقط درسینه بی بی بود . که میتوانست همه دنیا را با آن بخواباند……..

بیدار که می شدند شاد بودند خوش حال بودند . خاصیت زمستان همین است  همه جارا پاک میکند  . از سیاهی ها  ، از دردها ، از غم ها….

بی بی هرشب تا صبح پیش خدا دعا میکند وبرای همه شادی میخواهد  . شبهای زمستان هرجا که بی بی هست قندیل های نورانی زیبا اطراف او می درخشد .  آری بی بی مادر همه زمستانهاست مادر همه پاکی هاست   . او ازهر کجا که بگذرد شادی ونور به ارمغان می آورد. او یکی از فرشته های خوب خداست .

 

 

 

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط