مدتی بعد از ازدواج ، در فرصتهایی که بود، کتاب می خواندم . توصیه های خانم جمالی یادم بود .
از زندگینامه بزرگان تاریخ شروع کردم .
زندگی امیر کبیر،کتاب بزرگی بود و خیلی طول کشید تقریبا اوایل نوجوانی بودم وپر از هیجان ،وماجرا جویی شناخت دنیای هیاهو و پرجنجال.
شخصیتهای تاریخی وسیاسی اثر فوق العاده ای روی من داشتند .
درسالهای بهبوهه انقلاب از پنجاه وهفت تا شصت، که من دیپلم گرفته بودم و ازدواج کرده بودم جو خاصی بر جامعه حاکم بود.
همیشه بعد از تحولات سیاسی و اجتماعی جامعه همین طوره ، همه اقشار مردم دچار تهییج افکاری میشوند .دراین طور مواقع تشخیص غلط و درست کار بسیارسختی است و اشراف وآگاهی زیادی می طلبد.
آن روزها گرایشات سیاسی زیادی وجود داشت . مجاهدین خلق ، چریکهای فدایی ، حزب توده ، گروههای مار کسیستی و کمونیستی ، نهضت آزادی و حزب الله حزب جمهوری ،..
تا زمانی که در مدرسه بودیم ودرحال تحصیل همه احزاب وطرفداران آنها درمدرسه بودند ، نمایشگاه کتاب میگذاشتند و افکار واهداف و جهان بینی خودشان را معرفی میکردند.
من از همان زمان به دلیل گرایشات مذهبی که داشتم با گروههای غیر مذهبی فاصله داشتم . اما کتابهایشان را میخواندم ، سری تبیین جهان ، را که نوشته مسعود رجوی بود خوانده بودم.
البته هنوز مسعود رجوی چهره منفوری نبود .
یک چهره متفکر و مومن ومبارز به حساب می آمد .
واز گروه چریکهای فدایی نیز چند کتاب خواندم در این حد یادم هست ،که کل جهان بینی اشان ، سیستم مساوات در سرمایه داری بود و خلق وخدمت به خلق وجنگیدن برای خلق و میلیشیا وارتش خلقی جزو اهداف و سرلوحه رفتارشان بود .
دوره ای از جوانی را تحت تاثیر، هیجانات جوانی، جو گیر بودم و در شورو حرارت، حرکات انتحاری… در مبارزه با این نوع تفکرات داشتم خیلی کوتاه و سپس آشنایی با دکتر شریعتی و کتابهایش کلا دوره ای از زندگی ام را شاید بتوانم بگویم با آثار شریعتی گذراندم وجذب افکار شریعتی شدم و کتاب اسلام شناسی او تاثیر زیادی درمن گذاشت و دیدم را به کلی عوض کرد.
باری، کتابخوانی ادامه داشت رمان های معروف ، برباد رفته ، اسکارلت ، پر ، آنا کارنینا ، جنگ وصلح ، سقوط قسطنطنیه ، خواجه تاجدار و البته اینها زمان زیادی طول کشید.
دیگر وقت مادر شدن بود، دوسال بعد از ازدواج تصمیم گرفتیم که مادر شویم ومطالعاتمان، بیشتر به سمت تحقیق را جع به بچه داری و مادر شدن رفت .
مدت با رداری، نیز گاهی به سراغ کتاب هایم می رفتم وبیشتر
کتاب شعر میخواندم گاهی هم چند خطی برای فرزندم مینوشتم ،
آن روزها خیلی
سونو گرافی، تکنولوژی، در مورد مسایل این چنینی پیشرفت نداشت.
کسی تا روز زایمان نمیدانست که پسر دارد یا دختر ولی من با تمام وجودم حس میکردم حتی تمام اجزا صورتش را تصور میکردم .
هرروز که میگذشت برایم انتظار، سخت تر میشد و دوست داشتم لحظه موعود، فرا برسد و اورا درآغوش بکشم .
بالاخره انتظار به سرآمد و پسرم به دنیا امد همانطور که در رویاهایم اورا دیده بودم موهای بور و چشمهای روشن و سفید . حالا دیگر مادر بودم و هم وغم مادری وقتم را پرمیکرد دنیای عجیبی است !
دنیای مادری، تا کسی مادر نباشد، هرگز نمیتواند این حس را توصیف کند بسیار از .. حالات و احساسات و مهر ومحبت مادری حرف زده شده ، شعرا فلاسفه روانشناسان ، اما به نظرمن این دنیای پیچیده عالمی است که فقط باید درآن زندگی کرد، تا آن را درک کرد .
درهر صورت در کنش واکنش های زندگی وسمت مادری تجربه آموختیم زندگی درسها به ما داد و یادم داد که قدرتمند باشم . یادم داد که درمقابل تمام رویداد های زندگی ایستادگی کنم .
از همان سنین جوانی که حدود بیست ساله بودم که باحقایقی بی پرده، از زندگی روبروشدم. شاید تلخ بود. اما پراز سازندگی بود.
اما مرا از دنیای نا پختگی ها جدا کرد به خودم که آمدم ، مادری صبور و با تحمل بودم پسرم یکساله بود که خداوند فرزند دیگری به من داد و مسیرزندگی سربالا وبا شیب تند مرا ورزیده تر وعاشق تر کرد .
هرروز که میگذشت احساس می کردم بزرگتر شده ام انگار خدا مرا با بچه هایم رشد می داد، دختری زیبا به دنیا آوردم مسئولیت هایم بسیار سنگین بود وزندگی سخت،
بعد از بیمارستان معمولا مادرچندروز کنارم می ماند و کمک حالم بود .
ولی وقت رفتن مادر همان حالی را داشتم که نوزاد چند روزه ام وقت گرسنگی میخواست در آغوشم باشد.
برای اولین بار آن روز احساس غریبی داشتم . ……….
احساس می کردم با رفتن مادر وتنها شدن با دو کودک
قله ای سنگلاخ را باید کوهنوردی کنم آنهم با دو وزنه سنگین.
در را که بستم و به داخل اتاق بچه ها آمدم هردو خواب بودند فکر کنم همین ایام بود اواسط زمستان، اما برای من آن لحظه یخ بندان بود کنار اتاق بچه ها نشستم و غریبانه اشک ریختم دلم میلرزید ، می ترسیدم بیست ویک ساله بودم جوان کم سن و خام .
آینده را که هیچ ،جلوی پایم را هم نمیدیدم .طی این چند روز مادرم و یکی از خواهر هایم کنارم بودند. خواهرم، پسرکم را نگه میداشت ومادرم ازمن ونوزاد مراقبت میکرد .
به دلیل دو زایمان پشت هم ضعیف شده بودم وجراحی دوم سنگین بود وجراحت ها هنوز کامل بهبود نیافته بود. شاید دلیل حال بد آن روزهم ضعف بدنی بود .
اما به هر صورت حالی داشتم که هیچ وقت آن روز را از یاد نمی برم مادرم همه جارا مرتب کرده بود شام را هم پخته بود، حتی برای چند روز آینده ،هم غذا ووسیله آماده کرده بود ………….
روی تخت پسرم دراز کشیدم وآهسته اشک میریختم، با همان حال بغض خوابیدم ، با اولین صدای گریه دخترکم پریدم ، قلبم می تپید. اورا درآغوش کشیدم وصدای گریه اش قطع شد با بغل گرفتن او تپش قلبم آرام شد .
دستهای کوچکش را گرفتم وبوسیدم دلم آرامتر شد . پسرکم هم بیدار شده بود آهسته آمد روی زانوهایم نشست ، موهایش را نوازش کردم وبوسیدم، دلتنگی آرام آرم بساطش را جمع کردو رفت شوق داشتن فرزندانم نوری در دلم تاباند که یخ بندان را تبدیل به جویباری درکوچه باغ امید کرد.
جوانه ها ی امید در قلبم روییدند و روی پرچینهای باغ جا خوش کردند. ومن هرروز با ذوق وشوق چشم باز میکردم وشبانگاهان با دلگرمی به خواب میرفتم سرشار از آرزو برای طفلک های زیبا روی دل نشینم .
آخرین نظرات: