خاطره بازی
امروز جشن تولد دوسالگی پسرم بود، مهران امروز دوساله شده ، ومرسده پنج ماهه است .خیلی کارداشتم وسرم شلوغ بود ولی به لطف خدا ، وبرنامه ریزی همه چیز خوب پیش رفت. مهران خوشحال وشاد بیهوش شد و به خواب شیرینی رفت ، و من درحالیکه مرسده را درآغوش دارم واورا شیر میدهم دستان کوچکش را دردست می گیرم عادت دارد ، وقت شیرخوردن انگشت سبابه ام را در دست میگیرد و درچشمانم نگاه میکند .
هیچ توصیفی ندارد این حس زیبا … تمام خستگیم ، درمی رود وقتی چشم درچشم شیر میخورد وگاهی مکث میکند ولبخند میزند ودوباره ادامه میدهد گویا با زبان خودش تشکر میکند.
صبح زود برخاستن عادت، دیرینه ام شده وخداراشکر از آشفتگی های ذهنی وعملی در انجام کارهایم خلاص شده ام. برنامه ها روتین انجام میشود وهمین دست آورد ، باعث ایجاد آرامش شده است واحساس
توانمندی میکنم .
حتی گاهی فرصت خیاطی ،هم میکنم . برای دخترکم لباس میدوزم واین کار لذت زیادی دارد . روزهایم به سرعت می گذرد نمیدانم. چطور بگویم خوب است یا بد . از این لحاظ خوب است هرچه پیش تر میروم .وسرعت رشد بچه ها را می بینم شاد میشوم .
اما زمانی که ازدست می رود شاید خیلی خوب نباشد . شاید خیلی چیزها در این زمان بماند و من از آن عبور کنم و این خاصیت گذر زمان است و لایتغیر است.
دوست داشتم امکان این بود که همه کودکی ، فرشته هایم را ثبت میکردم اما شدنی نیست . گاه لحظاتی زیبا وتکرار نشدنی پیش می آید .
زندگی بی تکرار است همین زیبایش می کند واعجاب انگیز بودن زندگی همین ، حادث بودن آن است .
درگذران عم، بسی اتفاقات می افتد گاه ، تا ابد یک حرف، یک نکته را از یاد نمی بریم و گاه ، مهمترین روزها را ازیاد میبریم . این نیز از قدرت ذهن انسان است هر چیز را که بخواهد در محفوظاتش نگه می دارد وهر آنچه که نپذیرد به طور کلی پاک می کند.
باری ، همین کش وقوس ها زندگی میشود . در سرعت زمان و گذرایی آن به پاییز رسدیم وزمستان آمده و ماه دیگر مرسده یک ساله میشود . شیرین دخترم به خوبی حرف میزند و راه میرود موجود عجیبی است استقلال طلب و دارای سلیقه ای خاص!! درغذاخوردن ، تشخیص مزه ها ، انتخاب رنگها در اسباب بازی ها فهم کلمات، البته مهران هم پسر باهوشی است ولی بیشتر تمرکزش روی شیطنت وبازی است .
جشن تولد یکسالگی اوهم گذشت ، باز درپایان روز پروسه مرور گذشته و کارنامه ام مرا به فکر فرو برد . چگونه گذشت به خودم نمره میدادم.
به شکست ها و موفقیت هایم، حالا به مدد برنامه هایم که روتین شده است . بعد از ناهار دوساعتی وقت هست، برای مطالعه که سعی میکنم، حول محور نکات تربیتی وروانشناسی کودکانم باشد . روزهای عجیبی است،، جنگ و موشک باران …
حمله های هوایی، اغلب فامیل و همسایه ها به سفر رفته اند برای امنیت ودرپناه ماندن از حملات موشکی .
برادر همسرم یک باغ اطراف تهران اجاره کرده و اسرار دارد که همگی باهم آنجا برویم. به اسرار همسرم یکی دوروزی رفتیم .
اما خوب امکانات یک باغ سرمازده خواب کجا؟ ومنزل گرم ونرم با پکیج وآب گرم وراحتی بچه ها کجا؟ . زندگی دریکآ تاق پنجاه متری وسط باغ آ« هم به صورت دسته جمعی و… !!
با یک بخاری هیزمی که نصفه شب هیزمش تمام میشد وکسی نبود که دوباره هیمه را به گلوی گشاد بخاری بریزد و از سرمای اتاق بیدار میشدیم وسگ لرزه میزدیم ، حالا آب یخ زده وسرد بماند وانبوه لباس نشسته و شسته ها که خشک نمی شدند .
القصه ، مهران م مرسده هردو سرمای شدید خوردند وبا بدن تب دار به سمت خانه برگشتیم .
همان سر راه رفتیم پیش دکتر زرنگار دکتر همیشگی بچه ها ،، طفلکانم هردو آنژین شده بودند گلوهای پراز عفونت .
با سروصدای موشک ها فقط می ترسیدیم اما” حیات ” درباغ
سرما زده بدون شک مارا میکشت .
یک هفته ای درگیر بیماری بچه ها بودم. دوروزی هم درگیر شستن وخشک کردن لباسها و ملافه ها و رختخواب بچه ها.
کم کم به وضعیت قرمز وآژیر هم عادت کردیم طیبعت بشر این است .به همه چیزعادت میکند ابوالبشر ، ابوالعادت است.
تنها زمانی، که خیابان نوزدهم گیشا را موشک زدند ، مرگ را جلوی چشمانم دیدم ، نمیدانستم به کجا پناه ببرم ؟
خانه امان آن روزها خیابان چهاردهم بود سه کوچه بالاتر ازما وقتی که زمین در اثر اصابت موشک لرزید تمام شیشه های ساختمان شکست و آن موقع تنها ، به این فکر میکردم کودکانم را به کجا ببرم ؟
زیر پله ها ! مثلا پناه گاه! هردورا مثل دوتا بره زیر بغل گرفته بودم وهمسرم از این طرف به آن طرف وسیله های ضروری را جمع میکر د .
خیلی وحشتناک بود! پسرکم دوروزی زبانش بند آمده بود و خودم هم در شوک عجیبی بودم یک هفته ای من وهمسرم تاصبح بیدار بودیم وساکی آماده داشتیم جلوی درخروجی خانه آ نجا که فکر میکردیم هم امن است وهم به موقع میتوانیم فرار کنیم ، هرکدام یکی از بچه ها را درآغوش داشتیم . می نشستیم تا صبح بشود روزهای سختی بود ، این روزها راهم گذراندیم .
تیرماه سال بعد جنگ تمام شد با ویرانی وخرابیهای بسیا آثار روانی جنگ ، بدترازخود جنگ بود کمبود مواد غذایی ،
نبود شیر خشک و پوشک ودارو و خیلی چیزهای دیگر .
نشیب و فراز زندگی درهمه دورانها هست وهیچ بشری از این قاعده مستثنی نبوده ونخواهد بود. همین فراز وفرودها است که صحنه یکتایی، هنرمندی انسان را درعرصه جولانگاهش میسازد.
با پذیرش قطع نامه وپایان جنگ ، اوضاع اقتصادی کشور به طور کلی متحول شد . بعضی ها کسب وکارشان رونق گرفت و برخی به ور شکستگی دچار شدند ، یکی از آن ها همسرم بود کارخانه تولید پروفیل آلو مینیوم داشت .
ظرف یک هفته قیمت فلزات از جمله آلو مینیوم ، افت شدید پیدا کرد
تمام ذخیره آلومینیوم انبارش به یک پنجم قیمت رسید و نوساناتی که اورا دست خوش شکست بزرگی کرد .
این شکست مرحله جدیدی از زندگی ما را رقم رد . هرچه که بود و نبود رفت ومادرشرایط جدید تصمیمات جدیدی گرفتیم .
مرداد همان سال مادرهمسرم فوت کرد . آپارتمان کوچکی در جنوب شهر داشت . که قبل از مرگش آن را به نام همسرم کرده بود برای کمک به ما ، بعد از فروش خانه به آنجا نقل مکان کردیم و من تصمیم گرفتم کار کنم ، تا بتوانیم زندگیمان را ازنو بنا کنیم واین دوره تحولی عظیم در زندگی من بود.
به اشتراک بگذارید
آخرین نظرات: