گوشه صندلی قطار ولو شده بود.. سرش به پشتی صندلی بود ودهانش نیمه باز،
گرمای داخل قطار خوابانده بودش ! اولین ایستگاه، سوارشدن این مزایاراهم دارد جابرای نشستن هست.
صورت رنگ پریده واستخوانیش درنورمهتاب گونه قطار مهتابی تر، شده بود دندانهای نامرتب و نه چندان سفیدش نمایان بود. هرم گرمای بخاری که از زیرصندلی، به صورتش میزد خوابش را عمیق ترمیکرد.
آنقدر که انگار خواب شیرینی میدید. مثل غواصی که درته دریا صدفی با مروارید درشت یافته! موهای بورش، نامرتب از لای کلاه کهنه و رنگ ورو رفته اش روی پیشانی وصورتش ریخته بود وکاپشن بلند سبزش،انگار برایش گشاد بود اما اورا چون لحاف پشمینی درآغوش کشیده بود.قطار کم کم پر میشد ودر ایستگاه ها یکی پس از دیگری زنی باصدای نه چندان خوش آهنگ ایستگاه هارا اعلام میکرد .
ایستگاه دروازه دولت : چشمهایش را باز کرد خوب گوش کرد ازمیان همهمه وهیاهوی فروشندگان بازارمکاره! داخل قطار آهسته دوباره اززنی سوالکرد کدام ایستگاه بود؟ زن برایش با لبخند، گفت ایستگاه دروازه دولت …
دوباره سرش را به صندلی تکیه دادو چند ثانیه بعد دوباره به خواب رفت، انگار تنها فرصتی بود که میتوانست خوب بخوابد. هرچه میگذشت تعداد مسافران ایستگاه کم وزیاد میشدند. گاهی هجوم مسافران آنقدر زیاد بود که پیکر استخوانی دخترک فشرده می شد، اما هنوز نیمه بیدار بود، عبور قطار به سمت ایستگاه ها اورا هوشیارتر کرده بود تقریبا، بیدار شد جمعیت هم کمتر شده بودند. از روی صندلی به پایین خزید و خمیازه ای طولانی کشید ودست وپاهیش را کشید ، کش و قوسی آمد وخود را برای پیاده شدن آماده کرد.
هراس از سرما اورا واداشت تا دکمه های کاپشن گل وگشاد بلندش را ببندد و کلاهش را پایین تر بکشد کیف پلاستیکی اش، را روی شانه اش صاف کردو صدای اعلام ایستگاه را که شنید آماده خروج شد !
ایستگاه قیطریه: دخترک هنوز گرمای قطار را بر پوستش حس میکرد گرچه که ازتونل خروجی قطار سوز سردی ناگهانی بدنش را لرزند.سوار بر پله های برقی شد و به سمت بالا حرکت کرد. هرچقدر به سمت بالا و خیابان میرفت سوزو سرما بیشتر میشد، برف سنگینی آمده بود خیابانها پرازبرف بود .
پیچش باد در راهروهای ایستگاه کولاک برپاکرده بود ازهمان لحظه اول اندام ظریفش لرزید، سرما مثل مایعی که از سرنگ بر داخل بدن ومویرگهاتزریق می شود. برتمامی وجود نشست همه گرمای داخل قطار تبخیر شد و از سرش پرید. صورتش، درهجوم سوز وسرما به کبودی گرایید. دستانش را محکم درجیب فرو کرد ولخ لخ و کشان کشان به سمت مقر هر روزش رفت جراغ قرمز اول خیابان قیطریه جای همیشگیش بود، فال میفروخت …
ریزش برف ادامه داشت و روی لبه کلاهش گاهی دانه های برف خانه میکردند وروی هم انباشته میشدند.انگار نقاب سفیدی روی پیشانیش کشیده بود . کنار ماشینها می ایستاد و به فالهایش اشاره میکرد . گاهی ماشینی شیشه اش را پایین میکشید و فالی برمیداشت ، همین چند ثانیه هوای گرم ماشین، صورت سرمازده اش را گرم میکرد. بیشتر ماشینها بی اعتنا از کنارش عبور میکردند، باید تا غروب فالهایش را میفروخت. ماشینی پشت چراغ قرمز توجهش را جلب کرد! ماشین سیاه بزرگی که راننده اش، یک زن شیک پوش بود وکنارش دختری زیبا شاید هم سن وسال خودش روی صندلی نشسته بود دختر هم چون، مادرش زیبا بود وشیک پوش پالتوی بلند قرمزی به تن داشت و موهایش را دورش ریخته بود از لابه لای پالتویش پیراهن مخمل سورمه ای باتور کتان سفید پیدا بود.
دخترک غرق تماشای داخل ماشین بود، انگار پشت ویترین مغازه ایستاده وعروسک سخنوری را تماشا میکند . زن شیشه را پایین کشید اما او متوجه نشد و هم چنان غرق تماشای دخترک بود زن از او پرسید؟ اسمت چیه عزیزم: دخترک همینطور که غرق بود گفت :فرشته، به به، چه اسم قشنکی! واقعا هم مثل فرشته ها بود، موهای بور و چشمهای سبز و دستانت ظریف و زیباست فرشته جان چند تا فال به من بده، او سعی میکرد که تمام قدوبالای دختر را درخاطرش ثبت کند وچیزی را از قلم نیاندازد. برای همین به زن توجهی نداشت دون اینکه به زن نگاه کند فال ها را به اوداد و پول را گرفت ودر جیبش گذاشت .
چراغ سبز شد وزن رفت …
فرشته همچنان درفکر دخترک ولباسهایش و حتی جوراب پشمی و پوتینهایش بود. همین طور هاج وواج بی توجه به اطرافش ایستاده بود . کاش جای اوبودم ! درسرمارا فراموش کرده بود ، پنجه هایش از سرما یخ زده بودو مچاله مانده بود . ماشینها عبور میکردند واو درخیالاتش غرق بود برف تندتر شد بود و آبکی تر احساس کرد بدنش خیس میشود به آسمان نگاه کرد برف روی صورت وچشمهایش ریخت.
به خودش آمد! نمیدانست چندین فال فروخته دست درجیب کرد، فقط یک اسکناس مچاله شده بود دوباره یادش آمد جز به همان زن به کس دیگری فال نفروخته بود . اسکناس را دید یک تراور پنجاه هزارتومانی بود، خوشحال شد. یادش آمد که زن اسمش را پرسیده بود .
باز چراغ قرمز شد اولین ماشین که جلوتر ازهمه ایستاده بود،به او اشاره کرد که برود او به سمت ردیف های بعدی رفت. همینطور که میرفت در دلش آرزو کرد کاش من هم سوار یکی از این ماشینها بودم، چراغ سبز شد و ماشینها رفتند . شکمش از گرسنگی قار و قور میکرد. سرما آدم را گرسنه تر میکرد داشت فکر میکرد برود سر چها رراه یک باگت بگیرد وبخورد امروز که کاسبی بهتر بود یک پنیر خامه ای هم میشد خورد. چراغ که قرمز شد لا بلای ماشینها گشت . بازهم شاید فال فروخت ! از بین ماشینها یکی صدایش کرد فال فال میخواهم!!! فرشته به سمت مرد ی که ماشین بزرگ سفیدی داشت دوید. مرد موهای جوگندمی وریش نیمه بلندی داشت پیشانی بلند وسفیدی داشت، زیادی سفید،،
خال درشتی برگونه راستش بود . خندیدو گفت: فرشته کوچولو دوتا فال بده، تا فرشته فالهارا درآورد فکر کرد اسم مرا میداند ؟ مرد موهایش را ازپشت بسته بود به فرشته گفت: میخواهی کمی گرم شوی بدو بیا سوار شو… فرشته بی درنگ به سمت درماشین دوید و پرید روی صندلی جلو !! گرمای بخاری ماشین دستان وصورت سرشده اش را کم کم گرم میکرد . سوزن سوزن شدن سر انگشتانش و پوست صورتش حس خوبی به او میداد. مثل اینکه، خونهایی که زیر پوستش یخ زده بودند درحال باز شدن بودند. دور چشمهایش طوق کبودی سایه انداخته بود سیبی جلوی صورتش نمایان شد مرد دستش را دراز کرد وگفت: بفرما خانم این را بخور . مشغول گاز زدن سیب بود که گرمای زیاد اورا خمار کرده بود سیب تمام شد اما هنوز گرسنه بود . مرد ازاو پرسید ناهار خوردی ؟ نه نخوردم میخواهم بروم یک باگت بگیرم بخورم . مرد مو بلند از او پرسید چلو کباب دوست داری ؟ بله خیلی ….
با مرد موبلند به رستوران رفتند و هردو با یک دل سیر چلوکباب با دوغ خوردند مرد موبلند با او شوخی می کرد .شکلک درمی آورد واو را میخنداند. دوباره سوارماشین شدند گرمای بخاری وشکم سیر اورا دوباره به خواب ی عمیق فروبرد.
درخواب دخترک را دید که کنار مادرش نشسته بود با آن لباسهای زیبا و فاخر …
خودرا به جای اودید . صدای مرد موبلند اورا بیدار کرد فرشته کوچولو بیدار شو . جلوی یک لباس فروشی درخیابان سنایی ایستاده بود. فرشته را بغل کرد و روی زمین گذاشت . فرشته از او پرسید شما اسم مرا ازکجا میدانی ؟ مرد خندید! حدس زدم ، چرخی زدند مغازه هارا نگاه کردند و دخترک نمیدانست که امروز قرار است آرزویش برآورده شود هنوز برف می بارید وسرد بود آ»ا گرمای دست مرد موبلند انگار همه سرماها را گرم میکرد.
یکی از مغازه ها پالتویی شبیه به پالتوی دختر داشت، پشت ویترین بود چشمهای دخترک برقی زد و مرد مو بلند فهمید، که این همان است که باید باشد به داخل رفتند و پالتو را خریدند .
دخترک میان زمین وآسمان چون گنجشکی که به دانه رسیده بالا وپایین می پرید . مرد موبلند گفت: اورا تاخانه میرساند . فرشته به او نگفت مسیر خانه اشان کجاست .اما مرد راه رابلد بود، تمام مسیر را خواب وبد ومرد مو بلند تمام مسیر را اشک میریخت .
وقت خداحافظی بود “مرد موبلند” به فرشته گفت جیبهایت را تالحظه سال تحویل باز نکن! بعد از آن جیبت را باز کن.مرد موبلند دویدن فرشته را به خانه تماشا میکرد.
غروب بود صدای اذان اورا به خود آورد اشکهایش را پاک کردو به سمت خانه اش برگشت.
آخرین نظرات: