دیروز با ماجرایی روبرو شدم که تمام وقت مرا درفکر فرو برد .
تمام روز در این اندیشه بودم ، که انسان هیچ وقت مرگ را باورنکرده است و شاید تمام ترس و اضطرابش در دنیا از مرگ ودنیای پس از مرگ باشد .
واین ترس از نااگاهی وناباوری است . انسان راجع به هر چیزغیر ملموسی، همین حالت را دارد، ترس از ناشناخته ها، در باور انسان به طور غریزی منطقی هست که باید هر موضوعی را به عینیت بپذیرد حتی در مورد داستان وحکایت وروایت نویسنده ای موفق است که حتی تخیلی ترین موضوع را به باور ویقین خواننده بخوراند .
انسان همیشه در مورد مرگ تصور میکند هیچگاه مرگ به سراغ او نمی آید بلکه جناب عزرائیل به سراغ برادر و همسایه و بقال خیابان میرود.
دیروز با یکی از دوستان صحبت میکردم .تعریف میکرد برادر کوچکترش از دنیارفته، گو اینکه روابط خوبی هم نداشته اند! اما با بغض وحالت غم انگیزی میگفت که ده دوازده روزی بیمارستان بوده و حال وخیمی داشته است. از او پرسیدم حتما به او سرزدی؟ با تاسف وصدایی که انگار با فریاد وجدانش داشت خفه میشد آهسته گفت : نه هرگز فکر نمی کردم که از دنیا برود.
فکر کردم چه طور میتوانم به او تسلیت بگویم ؟تسلی برای دل شوریده ای ماتم زده از درد هجران وغم فراق عزیز است .
نه فردی که فرصت آخرین دیدار خودش را از آن عزیز گرفته شاید تو نخواستی اورا ببینی!
اما او درواپسین لحظات حیات به دیدن تو نیاز داشت شاید حس دوست داشته شدن توسط عزیزانش اورا امید زندگی میداد وشاید نمی مرد.
حالیکه این شوربخت همان برادر کوچک مرحوم را میگویم!نه سری داشت ونه همسری …
بلافاصله بعد از پخش خبر مرگ مرحوم ،تنها وبیکس وغریب!!!
که گوشه بیمارستانی دورافتاده ظرف چند روز سه بار سکته کرد ونه ملاقاتی داشت ونه درموقع احتضار تیمارگری بربالینش …
عکس پروفایل وابستگان سیاه شد، به نشانه وفات خویشاوندی!!! و خوب این اطلاع رسانی همه گانی که جدیدا بسیار کارکرددارد. تعداد عزاداران را به سیاه پوشی درحد پروفایل نه بیشتر،داغدار وعزا دار کرد، وسیل تسلیتها بر منسوبین ومحبوبین و مغضوبین روانه شد. تماس پشت تماس،…
اما دیگر چه سود مرحوم مغفور دنیا را باهمه بیرحمی هایش ترک کرده بود، شاید او درلحظاتی به درکی ازمرگ رسیده بود که شاید دنیای بعد ازمرگ،دنیای بهتری باشد شاید دنیای پس ازمرگ دنیای مهر وشفقت ورحم باشد.
از برادر مرحوم پرسیدم آیا عکسی از او موجود داری؟ دلم میخواست اورا ببینم. باز باتاسف گفت نه اما عکس جنازه اش را که در آخرین لحظه کفنش را پس زده اند دارم !!!
سکوتی عمیق مرا درخود فرو برد آیا عکس جنازه او مرهم زخمهایت میشود ؟
پرسیدم کجا دفنش کردید گفت : داخل قبر مادرم که سی سال پیش فوت شده وشروع کرد از کندن قبر مادر و زیارت استخوانهای مادر واینکه حتی دندانهایش هم سالم بوده اند. صحبت کردن.
متحیر و درسکوت وهم انگیزی از او پرسیدم در این سی سال خواب مادرت را دیده ای ؟ جواب داد من اعتقادی به این چیزها ندارم !پرسیدم به چه چیز اعتقاد نداری ؟ همین چیزها خواب دیدن و خرافات و … پرسیدم در این سی سال چقدر دلت برای مادرت تنگ شد هرگز از سر دلتنگی ویاد و خاطره اش به زیارت مزارش رفتی؟ گفت نه من از قبرستان خوشم نمی آید . همین دیروز هم که برای دفن برادرم رفتم احساس خوبی ندارم قلبم درد گرفته است .
عمق فاجعه معلوم شد. همان ترس واضطراب و وحشت از مرگ، از اینکه انسان خود را در شرایطی مشابه تصور کند، خودش را روی برانکارد وتابوت وزیر طاق شال ببیند .
تحمل حتی لحظه ای ازآن راهم ندارد . گفتم اگر اعتقاد نداری چرا عکس استخوانها وصورت برادرت را گرفتی آیا هیچ وقت در گالری گوشیت عکسی از مادرت دا شته ای ؟ جوابی نداد حرف را عوض کرد از وقتی خداحافظی کردم درفکر هستم چطور انسان نمی پذیرد ؟ چطور میشود ؟ چه باید کرد،
این شعر کلیشه یادم آمد: قدر آیینه بدانید چو هست نه در آن گاه که افتاد و شکست.
درباره بقیه ماجرا نویسندگان بزرگی حرفهای با ارزشی زده اند ومن به همین اندک بسنده میکنم.
آخرین نظرات: