مهاجران

صدای شکستن شیشه خونه هاجر خانوم، خواب ظهر را از سرم پراند .بلند شدم نشستم، شمد را کنارزدم، خیس عرق بودم.

پنکه سقفی انگار فقط سقف را خنک میکرد هوای دم کرده ظهر تابستان واتاق من،که درطبقه دوم خانه بود انگار از زیربخارمی زد،

بالا واز رو مثل دیگهای بزرگ نذری مولودی حضرت علی بابا درویش که روی درش هم ذغال میریخت که برنج دم پیچ بشود وخمیر نشود! روی سقف اتاق ذغال ریخته بودند، من هم مثل برنج توی قابلمه دم پیچ شده بودم.

بلند شدم کاسه آب را سرکشیدم آن هم یخش آب شده بود و مثل آب چشمه حمیم جوشیده بود.

رفتم سراغ بادبزن حصیری و با پنجه آب زدم بهش که موقع بادزدن خنکم کند، که صدای هاجر خانوم وسط کوچه از جا پراندم . با پاره آجر و دهن کف کرده وسط کوچه می دویدو فحش می داد جد وآباد وخواهر و مادر را ردیف کرده بود.پیراهن کودریش به تنش چسبیده بود اندامش لرزان، از زیر پیراهنش پیدا بود قلبش تند تند میزد وصداش میلرزید .

رفتم پشت پنجره بدون این که من را ببیند آهسته خودم را باد زدم شاید یک کمی هوای تازه عرق تنم را میخشکاند اما هیچ…

حتی نفسی هم جابه جا نمیشد، هاجر خانم دوباره صدایش رفت بالا

بی ناموس چی از جونم میخواهیی پدرسگ بیشرف …

یک ریز هوار میزد، اهل کوچه خواب نبودند خودشان را زده بودند به خواب !

هاجر بد دهن بود و بی حیا، این جور موقع  ها که دستش به خر نمیرسید پالونش را میگرفت.

از پله ها آرام رفتم پایین لب حوض نشستم،  آبی به صورتم بزنم کف حوض ودیواره هاش خزه بسته بودند . ماهی ها لای رشته های خزه بازی میکردند. آب حوض هم کثیف بود چندشم شد . سرپایی هایم را درآوردم کف پاهایم را گذاشتم تو حوض که خنک شود. شیر آب را باز کردم آب توی لوله هم داغ بود، کمی که آب سر رفت .توران خانوم آمد بیرون همیشه تنش میلرزید از باز ماندن شیر آب! چشم غره ای رفت و نگاهی به من کرد وگفت چیه چته تب کردی؟ شیر را ببند …

سرو صورتم را شستم، تازه آب داشت خنک میشد که شوهرش آمد بیرون با هیزی یک نگاه به پاهای من کرد و بعد گفت یالله . توران خانوم با هیکل گنده اش آمد جلوی من، که شوهرش منو دید نزند پرسیدم صدای هاجر خانوم را شنیدی؟ سر ظهری !…

بله خانم کرکه نبودم که آن فحش هایی که آن میداد!!! والله گیر افتادیم من ومیرزا تازه چرتمون برده بود. با یک کرشمه خاصی این را میگفت.

بیچاره زن بدبخت چکار کند مرتیکه چلمبر مفنگی ول کنش نیست .

حالا افتاده خانه خرابش کند، رفتم توفکر با دختر هاجر خانم سلام وعلیک داشتم گاهی توی حمام نقره چی میدیدمش . گاهی پیشم درد دل میکردو از مادرش می نالید . به من میگفت خوش به حالت کسی را نداری.  این غربت وبی کسی من هم شده بود حسرت جواهر دختر هاجر خانم، خدایا شکرت آدم دوپا حسرت همه چیز را میخورد. هرچی !

بد بخت هم باشی، حسرتت را میخورند ای خدا ،

توران خانم غر میزد برا خودش،

رفت آب پاش را از گوشه حیاط آورد از آب حوض پر کردو پاشید تو باغچه،  یک گل نمی به خاک باغچه ها آب پاشید بوی خاک بلند شد هنوز آفتاب پنجه به دیوار میکشید! دلش نمیخواست جمع شود این زن هم با خِست تمام این باغچه را حتی از آب لجن بسته حوض هم دریغ میکرد. طفلکیها دلشان لک زده بود برای سیر آب شدن از آبی  زلال بعد غر میزد، که این انجیرها نروک است کال کال می افتد آخه زن تویک دل سیر به این بیچاره ها آب نمیدهی،

صدای شر شر آب بچه جواهر را میترسوند وقتی میخواست ببرد زیردوش جیغ می کشید، من بغلش میکردم سرگرمش میکردم تا مادرش خودش را بشورد بالیف برایش حباب صابون درست میکردم وبازی میکردم، خیلی کیف میداد، پوست تنش مثل گل یاس بود سفید وصورتی موهای فرفری اش توی حمام صاف میشد و روی شانه اش میریخت وقتی میخندید دندانهای فاصله دارش می افتاد بیرون، دلم ضعف میرفت خدایا عدالت را شکر حسین بخاطر اینکه، من بچه دار نشدم من را ول کرد رفت زن گرفت.  این بچه می شد مایه خوشبختی من، ولی حالا شده مایه بد بختی جواهر! جواهر برایم تعریف کرده بود که احمد عاشقش شده بود .پدرش هنوز زنده بود مادرش یعنی هاجر خانم دوست نداشت که او با احمد ازدواج کند دوست داشت زن پسر عمه اش بشود که مال ومکنتی داشت ولی پدرش نه !

میر ابوالفضل مرد باخدایی بود و نجیب و سر به زیر بقال بود و معتمد اهل محل، اما دل خوشی از زنش نداشت چشم و چراغش جواهر بود دختر خوش چشم وابروی دردانه اش. هاجر از بس تند وبد اخلاق بود با کسی رفت وآمد نمیکرد،  اما همین که جواهر بزرگتر شده بود. شروع کرده بود به رفت وآمد با خواهر شوهرش  وضع مالی آنها خوب بود وتاجر بودند پدروپسر به شارجه رفت وآمد داشتند و آن ور آب هم خانه زندگی خوبی داشتند . مهمانی میداد و پلومرغ وخورش قیمه می پخت بیا وببین
. بعدیک سینی چای را می داد دست جواهر که بلکه هم دل پسر عمه را ببرد . اما جواهر از کونه  پای ترک خورده و بوی گند سیگارش حالت تهوع می گرفت. روحش هم خبر دار نبود مادرش چه خوابی دیده برایش منصور،  پسر عمه اش با لبخند و نگاه حریص جواهر را دید میزد.

میر ابوالفضل دندان قروچه میکرد وچپ چپ نگاهی به هاجر میکرد هاجرهم لب و دهنش را کج وکوله میکرد و اشاره میکرد!

بعد از رفتن آنها همیشه دعوا بود هاجر فحش وبد وبیراه میگفت و.میرزا تنش میلرزید وحرص میخورد .

جواهر صدایم کرد که بچه را ببرم طوبی نمیخواست بره زیردوش با ترفند وکلک بردیمش زیر دوش وآب کشیدیم، نفسش بند آمده بود وجیغ میکشید زود آمدیم بیرون لپش گل انداخته بود.  تند تند مادرش خشکش میکرد ولباس تنش میکرد. چشمهایش خمار شده بود و داشت از حال میرفت بچه خوابش برد، صورتش سرخ شده بود.من ساکش را گرفتم وباهم راه افتادیم.

برایم گفته بود که وقتی مدرسه میرفت توی راه هر روز از جلوی مغازه احمدرد میشدم، کم کم متوجه شدم هر روز تا دم مدرسه تعقیبم میکند. یک روز مسیر راعوض کردم بازهم دنبالم بود . یک روز برگشتم وازش پرسیدم چرا تعقیبم میکند؟ اوهم دست پاچه شد و بالکنت گفت ممم من از… شما اجازه میدهید مادرم بیاید خواستگاری ؟

من خنده ام گرفته بود با ذوق وشوق ظهر که برگشتم برای مادرم تعریف کردم! وایییی دشت ومحشر به پا کرد. پدرم  آمد دخالت کند که مادرم به باد فحش گرفتش و… مرتیکه بی عرضه  هی گفتم بگذار با خواهرت بریم بیایم. منصور مال وپول دارد وضعش خوب است حالا زن گرفته باشد، چیکار دارد او عرضه دارد که دخترت را خوشبخت کند . هی میگویی … فاسده نمیدونم عیاشه، چیکار داری؟ مهم این است که نونمون توروغنه یک پامون اینوره یه پامون آنور آبه  ویلا و ماشین شخصی و…. نگذاشتی حالا این پسره پادو جوعلق  را که دیدی دست وپایت را گم کردی ؟ بابام بیچاره میلرزید و حرص میخورد ! زن تو نمیفهمی آن مردک اهل زندگی نیست. تاحالا دوتا زن طلاق داده تریاکیه یا خماره یا مست لا ابالیه چطور دلت میاید؟ دختر دسته گلت را بفروشی و مادرم همین طور فحش میداد و بد دهنی میکرد. بابام بیچاره رگهای سرش زده بود بیرون . روسرش نبض میزد رفت سر حوض وضو بگیره که سرش گیج رفت و خورد زمین از پیشونیش خون زد بیرون وبیهوش شد.

همان شب بابام مرد دق کرد ازدست مادرم، احمد با مادرش بعد از دوسه ماه آمدند خواستگاری ولی چشمت روز بد نبیند خودش را مادرش را کرد یک پول سیاه، اینقدر که تیکه کلفت بارشان کرد. مادرم فکر میکرد که هنوز پیش عمه ام حرمتی دارد بعد از چله که رفتیم بازدیدشان را پس بدهیم چنان بی محلی وبی اعتنایی کردند که دمش را گذاشت روی کولش و برگشت. دستش یک متر از پایش درازتر شده بود تاصبح هم گور بابای بیچاره ام را لرزاند

. احمدهم ول کن نبود .

هر روز میامد دنبالم من هم دیگر خسته شده بودم یک روز رفتم آب پاکی را ریختم روی دستش گفتم آگر نگذاری با احمد عروسی کنم باهاش فرار میکنم، کلی جنگ ودعوا داشتیم . ولی عاقبت عروسی سرگرفت آخ بیچاره بابام…

احمد توبازراچه خیاطی داشت درآمدش بد نبود ولی خوب خرج مادرش هم باید میداد زندگی امون خوب بود  اوایل با مادرش هم خانه بودیم .مادرش زن مهربونی بود بنده خدا خیلی به من محبت میکرد ، بیشتر از مادرم، بعد از عروسی امون چند ماهی مادربا من قهر بود باورت نمیشود، اینقدر خوب بود، چه آرامشی!

سکوت ،زندگی بدون فحش ودعوا مرافه  هردو سه هفته یک بار یه بعد از ظهر میرفتم، سرمیزدم ولی بس که تیکه ومتلک بارم میکرد همان رو پله ایوان ننشسته استکان چای را نصفه می گذاشتم وبرمیگشتم.

رفتم توفکر میشود آدم اینقدر از مادرش نفرت داشته باشد که دلش بخواهد نباشد؟ میشود یک مادر اینقدر آزاردهنده باشد ؟ گمان نکنم مادر مادره! گرگ بیابون هم که باشه برای بچه اش بدنمیخواهد. جواهر یک کم بی انصافی میکرد، هاجرخانم تند بود درست بدخلق بود درست بد دهن بود درست ولی…

نمیدانم من فکر میکردم کاش الان مادرم زنده بود به من فحش میداد. گرچه مادرم اینقدر مظلوم وستمکش بود که اهل فحش وبدوبیراه نبود .روزی که ازده آوردنش خانه اربابی و کلفتی خانه امیر ارسلان خان را بکند، شازده قجر یک شب تومستی رفت سر سراغش و حامله اش کرد یک مدتی هم کار هرشبش بود یواشکی میرفت اتاقش .

مادربیچاره ام گلاب خانم فکر میکرد یک روزی هم اون زن ارباب میشود وبانوی عمارت. اما تافهمیدن آبستنه بیرونش کردن و اون  که عاشق من بود،  خانه های مردم کلفتی کرد و همین که اولین خواستگار برام پیداشد شوهرم داد زن بیچاره اینقدر غصه خورد، چهل سال نداشت که مرد.

حسین معمار بود پدرش هم معمار بود اهل ده مادرم بود. اوایل خیلی خوش بودیم  هفت هشت سالی که باهم زندگی کردیم خوب بود. ولی بعد دیگه مادرو خواهرش بچه بچه کردند، دوا دکتر کردیم معلوم شد مشکل ازمنه یک شب آمد ورک وراست گفت: ریحانه مرد پشتش به بچه بنده من باید زن بگیرم بچه دار شوم نوکر توهم هستم.

دوهقته نشد مادرش یکی از دختر گنده های دهات را برایش گرفت اول صیغه بود دوماه نگذشته آبستن شد بعد هم حسین آمد وگفت باید طلاق بگیرم سکینه را عقد کنم برای شناسنامه بچه…

وای چه هوایی؟ با اینکه غروب شده دریغ از یک نسیم خنک تازه بدتر دم کرده ، رفتم جلوی پنجره شیشه شکسته خونه حاجر هم مثل دل من پردرد بود یک تیکه گنده وسطش خالی بود . از توی شیشه اتاقش پیدا بود او هم انگار گرمش بود خودش را با بادبزن حصیری باد میزدو از سر پاچ پلاستیکی آب یخ را سرمیکشید هر از گاهی هم پارچ را تکان میداد بلکه هم که آب خنک تر بشود و جیگر دود زده اش را سرد کند.موهای وز کرده اش روسرش شل دم کنی شده بود از این بالا یک ریختی بود . طفلکی …

رفتم جلو آئینه کمد خودم را نگاه کردم تواین تابستانی پوستم چسبیده بود به استخوانم صورتم رانگاه کردم چشهایم ریز شده بود بس که شبها تاصبح سوزن زده بودم دیگه عسلی نبودند. کمرنگ شده بوند . از بی محبتی!

میل به شام نداشتم رفتم لباس خانم سرهنک را برداشتم بنشینم پس دوزی کنم ، شبها راحت تر میشد کار کنم . رادیورو روشن کردم و بخچه را پهن کردم و سوزن نخ را گذاشتم زمین سبد حصیری مادرم بود رنگ وارنگ با کتمواروش دوخته بود دور تادورش هم منگوله های رنگ و وارنگ داشت.

خیاطی را از مادام زن ارمنی که زیر بازارچه مغازه داشت یاد گرفتم، از بچگی که مادرم میرفت سر کار من را گذاشت آنجا که فردا مثل خودش مجبور به کلفتی نباشم.

بلایی که سرخودش آمد سر من هم بیاید.  خیاط قابلی هم شدم همان روزها که زن حسین بودم خیاطی میکردم همیشه پس دست خودم را داشتم . وای خدا چقدر گرمه بلند شدم دوتا دررا باز کردم وپنجره روبه کوچه را هم. شاید یک کوران بشود نفسم تازه شود با اینکه هوا گرم بود سماور روشن کردم یک چای بخورم گلویم تازه شود.

صدای خواننده ازتوی رادیو من را به خودم آورد دریا دریا ای پر از سکوتی دریا… خنک شدم صدای خوانده انگار یک نسیم از دریا را ریخت توی اتاقم . نشستم و مشغول شدم خیاطی کار قشنگیه دوستش داشتم .به قول مادم از یک تیکه پارچه بی جان و بی روح یک لباس میدوزی، انگار یک بچه زاییدی چه فرق میکند، آدم لباس بدوزد، یا نقاشی کند، یا شعر بگوید، به هرحال یک چیزی درست کرده که قشنگه. هنره مثل کار خداست وقتی آدم را خلق میکند . رادیو میخواند ومن سوزن میزدم سفیده نزده بود کار پیراهن خانم سرهنگ تمام شده بود. گفته بود فردا میاید میبرد، عروسی دعوت داشت.  اطو زدم وآویزانش کردم دیگه هوا داشت روشن میشد یخ توی کاسه سفالی هم آب شده بود، ولی هنوز آب خنک بود یک جا آب را سرکشیدم . هوا یکم خنک تر شده بود، پلکهایم میسوخت همان جا دراز کشیدم وچادرم را کشیدم رویم وخوابم برد .  نفهمیدم کی بود که  صدای توران خانم بلند شد ریحانه ،ریحانه، یک نفر دم در کارِت دارد!

خانم سرهنگه بگوبیاد بالا لباسش را ببرد. نه یک آقاست!بیا ببین کیه ؟ زیر لب هم غرغر میکرد.چادرم انداختم سرم ولب حوض یک آبی زدم به صورتم که خواب از سرم بپرد.

کیه؟ آقا؟ حسینه ؟ رفتم جلوی از لای در با یک ترس ولرزی نگاه کردم . مرد چهار شانه خوش قیافه ای که بوی ادکلنش تا وسط راهرو میامد، نمایان شد .صورتش نه چندان جوان ولی پخته وکامل بود پیراهن آستین کوتاه آبی آسمانی پوشیده بود با کراوات سرمه ای وشلوار خاکستری، برق کفشهایش چشمم را زد. نگاهی به چشمهایش کردم ! خیلی مودب سلام کردو گفت که مینا خانم آدرس اینجا را دادند برای اینکه لباسشان را بگیرم. بببخشید خودشان سلمانی بودند.

چه صدای گرمی داشت.! خیره شده بودم یک هو به خودم آمدم وگفتم بله بله لباسشون آماده است میروم بیاروم دستش را دراز کرد یک پاکت بود داد دستم اینم دستمزدتون است . خواهش می کنم قابلشون را ندارد. نمیدونم چرا نفسم بند آمده بود، بدو بدو رفتم بالا لباس را بیاورم توران از پشت حصیر داشت من را میپایید. لباس را آوردم دادم موقع گرفتن لباس دستش خورد به دستم دستهای اوهم کمی یخ کرده بود.

رفتم بالا خودم را انداحتم رو پشته رختخواب پاکت پول بوی عطر میداد. تجسم دوباره آن مرد خوش تیپ وقیافه یک جور دلهره داشتم ! چرا چی شده مگر؟ همین طوری خوابم برد دوباره از گرما وگرسنگی از خواب بیدار شدم، از ظهر گذشته بود سرم درد میکرد رفتم سر یخدون یک تیکه دیگه یخ بود هنوز انداختم توآ ب و سرکشیدم،  همانوقت سردستی یک کله جوش گذاشتم، موقع خرد کردن نان خشکه توی بادیه کله جوش یاد صبح افتادم، دلم هُری ریخت .  آن روز باز دم غروب هوارهوار هاجر بلند شد و مثل همیشه بدوبیراه میگفت .

رفتم تا بقالی سرکوچه شاکرد میر آقا شوهر هاجر خانم،  هی یک ریز حرف میزد هیز وپررو بود! من دوسیر پنیرو یک پیاله ماست وچندتا تخم مرغ خریدم  جوابش را هم ندادم.

برگشتنه جواهررا دیدم، گفت ریحانه فردا برویم حمام ؟ آره آره مثل اینکه حمام برای ما جای تفریح شده بود من کیف میکردم یکی دوساعتی با پروانه دختر جواهر سرگرم بودم. توی راه هم با هم درددل میکردیم . صبح بلند شدم اتاقم را آب وجارو کردم غبار روی آئینه را گرفتم پیراهن سبزم را گذاشتم تو بخچه حمام که بپوشم مدتها بود که خودم را یادم رفته بود .  رفتم دم در خانه هاجر خانم جواهرم آمد رفتیم حمام توسربینه لقاخانم، بند وابرو میکرد موکوتاه میکرد. خلاصه که کار سلمونی میکرد. نشستم زیردستش گفتم برایم بند بندازد. دوسالی میشد که دست به صورتم نزده بودم حوصله نداشتم. ولی حالا دلم میخواست یک کمی به خودم برسم .

وقتی جواهر من را دید با شیطنت پرسید خبریه؟ گفتم کجا تو آن بالاخونه که مثل دیگ جوشان میماند؟ نه بابا پوسیدم دگر من که فقط خودم را میبنم اقل کم یک کم خوشگل ببینم! واقعا هم که خوشگلی حیف تونیست چرا شوهر نمیکنی؟ شوهر! خوب یک بار شوهر کردم دیگر من را نخواست …

حالا یکی دیگر دوباره دلهره آمد سراغم یاد سرهنگ افتادم عجب مردی کاش یک شوهر این طوری پیدا میشد.

گفتم ای بابا ولمون کن . حرف را عوض کردم دوباره شروع کرد نالیدن از مادرش و … بعد گفت یک چیزی بگویم بین خودمان بماند؟

. احمد قراراست یک شهر دور خانه بگیرد وما برویم آنجا دست هیچ کس به مانرسد.  عجب! ازحمام که آمدم توران خانم با متلک گفت خبریه سلامتی ؟  بند وابرو کردی ؟ میترسید میرزا را قُر بزنم لابد.

جوابش را ندادم آمدم بالا هنوز رطوبت حمام روتنم بود حس خوبی داشتم. چارقد حمام را باز کردم وموهایم را دورم ریختم هر چی خشک تر میشد رنگش واضح تر میشد .

خوشم آمد چقدر جوانتر شده بودم تو چشام سرمه کشیدم گونه هایم هنوز قرمز بودن پیراهن سبزم چقدر بهم میامد . تاحالا خودم را توی آئینه اینطوری نگاه نکرده بودم یاد مادرم افتادم که شعر میخواند برام…

ای ریحانه بوره که دو چشمات پرنوره تنت مثل بلوره

خانم سرهنگ، دیگر خودش برای بردن لباسهایش نمی آمد بیشتر وقتها شوهرش می آمد . من هم عادت کرده بودم این اواخر دستمزدها را هم بیشتر کرده بود. توی پاکت بیشتر پول میگذاشت آخرین بار که آقای سرهنگ آمد یک نامه توی پاکت پول بود.   جواهر با احمد یک شب که هاجر خانم خوابیده بود فرار کردندو رفتند جایی که کسی خبرنداشت دوسه روز هاجر دادوبیدادش رو هوابود، ولی کم کم ساکت شد یک روز عصر داشتم میرفتم بقالی صدایم کردو رفتم تو خانه اش لب ایوان نشستم یک استکان چای ریخت.

همین طور که اشک میریخت ازم پرسید تو میدانی ؟ کجان ؟ قسم خوردم نه به خدا ولی به من گفته بود میخواهد با احمد برود یک جای دور من باور نکردم ! بعد همینطور که اشک میریخت گفت آخر چرا ؟ من این خانه دران دشت را میخوام چه کار ؟ تک وتنها میخواستم او خوشبخت باشد.همه جوره هوایش را داشته باشم نمیدانم چرا ازمن فراریه! من که همه چی را برای او خوب خواستم.یاد نامه تو پاکت افتادم دلشوره گرفته بودم یعنی جواهر الان با احمد خوشبخته راحته دیگر غم ندارد؟

هاجر خانم همینطور یک ریز حرف میزد گریه میکرد شانه ایش تکان میخورد. موهای فر فریش به هم گره خورده بود.

داشت از بخت واقبالش می نالید از این که فقط سیزده سالش بوده که دادنش به میر ابوالفضل که بیست وهفت سال  از خودش بزرگتر بوده،  پدر مادرش رعیت بودند وبچه زیاد داشتند شکمشون را نمیتوانستند سیرکنند هرکی میگفت این دوقرون را بگیر شیر بها، دختر میدادن ! میر آقا هم مریض احوال بود وخسیس ولی  بد اخلاق نبود .

روزگارو تنگی هایش خلق هاجر را تنگ کرده بود وقتی جواهر را به دنیا میاورد فکر میکند دیگر مالک دنیاست تصمیم میگرد دخترش را به یک آدم پولدار بدهد که بچه اش سختی نکشد که آن طوری شد بیچاره حالا تک وتنها شده بود . دیگر کسی کمتر هاجر را میدید . صدایش راهم کمتر میشنیدند یک روز هم خبردادند گوشه خانه اش مرده دق کرد.بعد سروکله جواهر پیداشد معلوم نبود کی خبرش کرده احمد شاگرد میرآقا را بیرون کرد و خانه ومغازه که ارث زنش بود، صاحب شد بی سرخر. عجب دنیایی ! من دیگر خیاطی نمیکردم .شش هفت ماهی بود توران خانم کلافه ام کرده بود.

اسباب اثاثیه ای نداشتم . همه را جمع وجور کردم دوتا کارتن ویک چادر شب بود گاری گرفتم و چمدان لباسهایم راهم گذاشتم تویش هرچی توران خانم گفت زن کجا میروی آخه ؟ من هواتو داشتم نرو این خانه اَمنه بیرون هزارتا گرگ هستند پاره ات میکنند.

جوابش  را ندادم یاد بعضی متلکهایش میافتادم که شب تا صبح جگرم را می سوزاند. میترسید میزا قلمبرش را تور کنم .

گاری  حرکت کرد، رسید به شمس العماره بارهارا تحویل شاگرد دادم ورفتم تو اتوبوس نشستم تقریبا بکی دونفر بیشتر نبودند هوادیگر بهاری بود. سرما رد کرده بود شکوفه های بادام وگیلاس آلبالو سبز شده بودن بوی خوبی من را به خودم آورد بوی ادکلن سرهنگ بود…نشست کنارم و ماشین شروع به حرکت کرد

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط