یاد بگیریم که آدمها می روند

ه ساله بودم انگار. کفش‌های خواهرم را قایم می‌کردم که نرود. تازه شوهر کرده بود. نه هم‌سن و هم‌بازی من بود، نه شب‌ها توی اتاقش می‌خوابیدم، نه برایم قصه می‌گفت و نه هیچ رابطه‌ی خاصِ دیگری بین‌مان بود. ولی «بود». در خانه بود – خانه‌ی خودمان – و حالا که رفته بود خانه‌ی شوهر، معنی‌ش این می‌شد که دیگر «نبود». جای «بود»ش خالی می‌ماند در خانه‌ی خودمان. عینِ هر بار که می‌آمدند خانه‌ی ما من کفش‌های خواهرم را قایم می‌کردم و عینِ هر بار مادرم در می‌آمد که «اذیت‌شون نکن. بذار برن؛ بازم میان» و عینِ هر بار خواهرم به کفش‌هاش می‌رسید و می‌رفت و من می‌ماندم و حوضم.
همین خواهرم که داشت می‌رفت، مادرم گریه کرد. گفت «داری می‌ری.» و گریه کرد. پشت‌بندش ما هم گریه کردیم. چیزی نگفتیم، فقط در سکوت گریه کردیم و گذاشتیم خواهرم برود. خواهر دوم‌ام که می‌خواست برود، من دیگر منتظر بودم ببینم مادرم کی برایش گریه می‌کند. سر صبحانه بود؛ روز جمعه. صبحانه‌ی روز جمعه قاعدتن باید وعده‌ی خوشایندی باشد. به شرطی که مادر آدم یکهو – بی‌هوا – نگوید «تو هم داری می‌ری.» و یکهو نزند زیر گریه. که پشت‌بندش ما هم گریه کنیم و در سکوت، لقمه‌هایِ خیسِ اشک را تند تند قورت بدهیم. بعد شد نوبت خودم. شش، هفت سال گذشته بود و من شصت، هفتاد بار صحنه‌ای را که مادرم باید می‌گفت «تو هم رفتی بالاخره؟» و بعدش می‌زد زیر گریه، در ذهنم کارگردانی کرده بودم. نگران بودم راستش که نکند این سکانس برای من اتفاق نیفتد! که افتاد. چمدان‌ها را برداشته بودیم به قصد ماه عسل. مادرم که دیالوگش را گفت، من هم ناراحت بودم و هم خوشحال. از این که حالا دیگر جای من هم توی خانه خالی است.
حالا ربع قرنی از شبانه‌های کفش‌قایم‌کنی من می‌گذرد. خواهرم گاهی می‌گوید «چقده سنگ‌دل شدی، دلت برای ما هم تنگ بشه بابا!» و صدایش، صدای آدمی است که هم دل‌تنگ است، هم دلش می‌خواهد دل کسی برایش تنگ باشد. من می‌آیم که بگویم مرا معلمِ هجرِ تو سنگ‌دلی آموخت، خواهر! می‌آیم بگویم وقتی داشتی یادم می‌دادی که نباید کفش‌هات را قایم کنم، من هم داشتم یاد می‌گرفتم که آدمِ رفتنی، رفتنی است؛ حتی بدون کفش. داشتم یاد می‌گرفتم به جای خالی آدم‌ها عادت کنم. داشتم یاد می‌گرفتم اذیت نکنم. داشتم یاد می‌گرفتم باید «بگذارم» آدم‌ها بروند؛ دنبال کارشان، هوس‌شان، عشق‌شان، زندگی‌شان. داشتم یاد می‌گرفتم مثل سنمارِ معمار، همیشه یک آجر استثنایی کار بگذارم توی دیوارهای بلند قصرِ روابطم. که فردا روزی اگر دیدم دارند از بالای همان قصر پرتم می‌کنند پایین، جای آن یک آجر را – که با کشیدنش تمام قصر فرو می‌ریزد و تمام رابطه ویران می‌شود – فقط من بدانم و بس. و بکشم‌ش. می‌آیم بگویم که خواهر! آدم‌ها دو چیز را خیلی خوب و خیلی زود یاد می‌گیرند: به خودشان دروغ بگویند، و خیلی به دل‌شان محل نگذارند.
خواهرهایم گاهی دل‌تنگِ من می‌شوند؛ لابد. شاید برای من، برای خانه، برای جاهای خالی‌مان گریه هم بکنند، لابد. اما ما به هم که می‌رسیم، خیلی از دل‌تنگی نمی‌گوییم. آدمی که جای خالی زیاد دیده باشد، آدمی که به رفتنِ آدم‌ها عادت کرده باشد، آدمی که دل‌تنگی را یاد گرفته باشد، خیلی حرف نمی‌زند؛ کلن. سکوت می‌کند، در سکوت لبخند می‌زند، در سکوت چای می‌نوشد، و در سکوت دلش را می‌گذارد که خودش با خودش کنار بیاید.

#حسین_وحدانی

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط