بیژن نجدی در آبان ماه سال یکهزار و سیصد و بیست از پدر ومادری گیلانی درخاش ، زاهدان متولد شد.تحصیلات وی در زمینه ریاضی ولی عشق و علاقه اش ادبیات و شعر و نویسندگی بود. معمولاً او را با “یوزپلنگانی که با من دویده اند” میشناسند تنها کتابی که در زمان حیاتش از او به چاپ رسید . استاد بیژن نجدی دارای زبانی لطیف و شاعرانه است که این زبان را در داستانهایش نیز به کار برده است. استعاره و تشبیه در داستان نویسی ویژگی خاص اوست که شاخص تمایز او از دیگر داستان نویسها می باشد.او پیشگام داستان نویسی در زمینه پست مدرن ایران است . زندگی شخصیتها در داستانهای او گویی واقعی است. سبک فرا گیر نیز در آثار او به چشم میخورد و نیز همزاد پنداری با اشیا . کتاب یوز پلنگانی که با من دویده اند شامل چند داستان کوتاه است و جوایز ارزنده ادبی زیادی نیز برنده شد . او در سال هزار و سیصد و هفتاد و شش در اثر سرطان ریه درگذشت. پس از او به همت همسرش داستانهای دیگری از او به چاپ رسید و همچنین دفتر اشعارش برجسته ترین آن “دوباره از همان خیابانهاست” و دفترچه شعری به نام “واقعیت رویای من است” .
من دو کتاب از استاد را خوانده ام .” سه شنبه خیس” و ” یوزپلنگانی که بامن دویده اند” خیلی نظرم را جلب کرد . البته تمام داستانها بطرز زیبایی جاذب بود انگار که شعر میخوانی استعاره ها و توصیف ها بقدری لطیف و زیبا بود که مرا به خواندن چند باره آنها وادار کرد. حتی به این نیز قانع نشدم و برای آشنایی بیشتر با سبک منحصر به فردشان رونویسی هم کردم .البته تحلیل چنین اثر زیبایی کار من نیست ، فقط میتوانم به تحسین بپردازم . درسه شنبه خیس در آغاز داستان ملیحه شخصیت اصلی چنان غرقه در افکار خویش به سمت مسیر پیش میرود که زیر چتر آبی و چادری که روی لاغریش ریخته بود، با کابوسها و پیچ و خم خوابهایش درگیر بود . پیراهنش پر از برگهای نارنج بود اما بوی نفتالین می داد. سالها بود که درانتظار بود و هرگاهی که زندانیان آزاد میشدند و او خبردار میشد ، درپی او به انتظار میرفت از اول صبح تا غروب منتظر می ایستاد این بار هم همه آزاد شدگان از بند آمدند اما اسیر او نیامد مادر و پسری را دید که یکدیگر را درآغوش میکشند . گروهبان را نگاه کرد و با چشمهایش پرسید و جوابی نگرفت.
در تمام آن سالها ملیحه پیراهن سفید را نفتالین میزد و دوباره آویزان می کرد کنار همان گیره جارختی کنار شال بلند که حالا سیاوش در سفیدی به آن نزدیک میشد. او برای رسیدن به سیاوش باید از خیالهای دور و دراز میگذشت . ملیحه میدانست که سیاوش باز نخواهد گشت اما دلش نمیخواست باورکند دوست داشت هزاران بار دیگر پشت در زندان به امید آزادی او پشت درهای بسته برود اما باور نکند . اینجا بیژن نجدی در بیان این داستان به شیوه زیبایی درعین پردازش لطیف به موضوعیت خیال گونه به ظرافت مسئله نیروی ذهن و باور پذیری یا عدم آن رادر ذهن به نمایش میگذارد. ملیحه مادرش را نیز از دست داده بود و خیلی راحت با آن کنار آمده بود . وقتی پدر بزرگ از او میخواهد که واقعیت را بپذیرد پدرش یعنی همان سیاوش سالهاست که مرده است او در جواب میگوید . مادر را دیدم که مرد کفنش کردیم خاکش کردیم . اما پدرم را ندیدیم، که مرده است . و استعاره پایانی بسیار زیبای پایانی این داستان چتر ملیحه است که دراثر باد وطوفان پاره میشود و ازهم پاشیده میشود و طوفان توفنده استخوانهایش را خرد میکند و او نیز می شود یک سیاوش دیگر.
و اما بعد داستان دوباره از همین خیابانها که در کتابی به همین نام است ، نیز مرا جذب خود کرد و آغاز داستان که انگار صحنه قتل پیرمردی در احتضار که زنش او را خفه میکند و از خانه بیرون میزند در مسیر خود از خیابانها میگذرد به دنبال آدرسی میگردد و هراس اینکه نکند مردم بدانند که او قاتل است هرچه زودتر میخواهد به پلاک بیست وشش برسد . آدرس را که میابد ، خیالش راحت میشود و از آقای نجدی که خالقش هست میخواهد با او به خانه اش برود او حتی اسم خود را نمیدانست وقتی به خانه رسیدند او همه چیز راتغییر داد . پیرمرد هنوز زنده بود . پیرزن هم رخت عزایش را درآورد و یک روسری گلدار به سرکرد.
به نظرم این موضوع هم اشاره ظریفی ، به خلاقیت ذهن نویسنده اشاره میکرد که حتی در دل داستان میشود یک داستان دیگر نوشت . چه بسیار میشود راجع به این کتاب و این سبک نوشت و گفت از استعاره های زیبا از مرز باریک خیال و واقعیت که نوعی درهم آمیخته اند که تشخیص آن بسیار سخت میشود و حس داستان که انسان آنقدر عینی آن را لمس میکند که انگار، هرم گرمای بخاری از اتاق صورت یخ کرده رهگذر کوچه را گرم میکند ، حرکت پرده را به وضوح میبیند و بدنش زیر باران نم میکشد.
به اشتراک بگذارید
آخرین نظرات: