او زنده است با من حرف میزند

نیم ساعتی بود که بیدار شده بودم پشت پنجره خیره مانده بودم. معمولا اول صبح بعداز بیدار شدن عادتم بود ، بیرون را تماشا کنم اگر هوا گرم بود ! لیوان چای را می بردم توی ایوان وکنار گلدان ها ، چای میخوردم..
اما حالا هوا سرده اواخر دی ماه ، چله کوچکه رد شده ولی هوا سرد سرداست .
امسال سردتر از زمستانهای دیگر بود. اصلا امسال ، همه چی یک خورده ملاتش بیشتر بود. مثلا پاییزش پاییزتر بود زردتر، نارنجی نداشت خاکستری بود . به هر صورت با اینکه خیلی سردم بود آماده شدم بروم، خانه مامان … هوا ابر بود ازآن ابرهایی که چسبیده بود به زمین نگاهش میکردی، حال خفگی داشت از بس که بغض داشت سوز هم داشت ، سوزی که با نیزه هایش استخوان را می درید سوز نامرد ! یا شاید پردرد .
باید خرید میکردم مامان امشب مهمونی داشت !
البته با برو بچه ها دورهم جمع میشدیم ولی مقید بود سور وساطی تمام عیار به پا کند . البته بیشتر
از ذوقش بود ،که سفره رنگین جلوی زاد ورودش بیندازد از بابت هیچ چی هم کوتاه نمیامد ، معمولا این روزها که به قول خودش مهمونی داشت از دوروز پیش دست به کار ودل به یار بود!
یعنی برای هر کدام از افراد ، چیزی درخور داشت . ازخورش مورد علاقه حاج “مهدی” داماد بزرگ گرفته تا پاستیل وپفک ته تغاری یعنی” نوه کوچکه .” فکر وقت گذرانی اشان هم بود تخمه و آجیل ترک نمیشد .
خلاصه که وسواس عجیبی داشت . سوار ماشین شدم ورفتم سراغ آقا نوری میوه فروشی سر کوچه ، خیلی سال بود خرید میکردم ازش حوصله جدا کردن وسوا کردن نداشتم میدانست چی میخواهم . همه چی را به اندازه گذاشت از سبزی خوردن و وسیله سالاد ومیوه، تمام وکمال .
یک چرخی توسوپرزدم همه چی آماده بود . گذاشت توماشین وحرکت کردم راه یکم طولانی بود . مامانم به اصالت خیلی عقیده داشت برای همین هم هیچ وقت محله اش را عوض نکرد وقتی پدرم رفت و خانه را فروخت حالابماند !که هر چقدر با او کلنجار رفتیم که دست به خانه نزن بگذار بماند . حریف نشدیم یادم میاد که تمام یاس ونسترنهای حیاط را با دست خودش کاشته بود .
پیچ امین الدوله که لب حره دیوار چنان با عشوه دراز کشیده بود ورهگذران را بی تاب میکرد وادار به لمس آنها میکرد . درخت خرمالو که همان سال آخر بالای پنجاه کیلو خرمالو دادو سبد سبد میرفت درخانه همسایه ها به غیر از سهمیه زادورادش .
آن حوض مرمری ،که یادم میاید اوس عباس را آورد تا از شکل سیمانی به شکلی مرمری دربیاورد ، تا درتابستانهای گرم نوه ها استخرکی، برای آب تنی داشته باشند . همان حیاطی که تابستانها دیگهای رب گوجه اش آدم را دیوانه میکرد . همان زیر زمین جن دارش !!!
اتاق پذیرایی طبقه بالا که فقط عید نوروزها بساط میکردیم توش.. خانه ای که همه قشنگی های “دنیا ” تویش بود. همه دخترها مراسم عقدکنان ،، توی آن خانه بود ،عقیده داشت سفره عقد عروس باید خانه پدرش پهن بشود.
حالا از شام بله بری ونامزدی بگذریم . پای بندی به رسوماتی که خودش به عنوان مادر عروس یا داماد بود ، به نحو احسن انجام میداد ولی توقعی از کسی نداشت ! درمورد دامادها و عروسهایش آسان میگرفت ،گذشت میکرد ،
عجب آدمی چه روح بلندی !! تا بود به پدرم وخانواده اش خدمت کرد و احترام گذاشت ومحبت وعشق نثارشان کرد. ..
خانه را فروخت به راحتی!! سهم الارث هر کس راداد و باسهم خودش یک آپارتمان کوچک تو همون محله خرید. هرچقدر گفتیم مامان حالا که خانه را فروختی پاشو بیا نزدیک یک کدام ازما خانه بگیر .
گفت : نه مادرنمیتوانم این حاجی دربندی یک عمره من را میشناسد. پدرت از جوانیش ازاو خرید میکرد، منم عادت کردم چای وبرنج خوب دستم میدهد . باز هم حریفش نشدیم ،دوست داشت تو مسجد سر کوچه اش نماز بخواند
یک عالمه دوست ورفیق داشت بتول خانم، رفیق فابریکش بود باهم کارهای خیر میکردند ،هفته ای یک روزهم میرفتند چلو کبابی جوان دوتایی عاشق چلو کباب بودند با کانادا و ماست وموسیر …..
رسیدم سر کوچه … خانه اش خیابان ایران بود کوچه قوام السلطنه .. کوچه درختی ….. با اینکه زمستان سرد وتلخ وبدی بود تا پیچیدم توی کوچه عطر اقاقیای خانه حاج محسن ، همسایه قدیمی مستم کرد. درختها انگار سبز شده بودند دیگر لخت وعورنبودند . رسیدم جلودر آقای عطار همسایه طبقه اول داشت میرفت بیرون سلام وعلیک کردم سرش را به نشانه هیهات روزگار تکان داد ! و رد شد .
کلید داشتم درراباز کردم خریدها را برداشتم رفتم بالا آپارتمان مامان طبقه سوم بود. پشت در آهسته کلید را چرخاندم میدانستم از پشت پنجره دارد دید میزند .
همیشه موقعی که قرار بود هرکداممان برویم چشم براه و منتظر بود پشت پنجره روبه خیابان ……
تو جا کفشی را نگاه کردم جا کفشی چوبی که یک تکه حریر گلدوزی روش انداخته بود ویک مثلث گلدوزی ازروبرو آویزان بود یک سبد حصیری پراز گلهای رز نارنجی وکرم، هم رویش بود و بالای آن قاب چوبی که نوشته بود یا قائم آل محمد .
نگاه کردم به کفشهایش یک جفت سر پایی که روش را خاک گرفته بود وکفشهای راحتی” اگنس هایش” یکم گلی بود یعنی تواین بارون تا من بیایم رفته خرید ؟! فکر نکنم توبارون بیرون نمیرود … از سر خوردن میترسد … از افتادن میترسد… در را که باز کردم عطرتنش تو هوا پیچید نفس عمیقی کشیدم، سنگینی تو سینه ام انگار سبک شد .
سلام خانم گل سلام عزیز دلم قربونت بروم از لای پرده آمد بیرون بغلش کردم غرق شدم توبغلش انگار هاله وجودم بود. توی دلم داغ شد حسابی بو کشیدم ! اخی ! اخی…هر نفسی که میکشیدم بغضم میرفت پایین . خوب نگاهش کردم هیکل ظریفش توی پیراهن راحتی اش خیلی پیدا نبود، اما از شانه های کوچولویش میشد به ظرافتش پی برد. انگشتهای باریکش و انگشتر عقیقش را بوسیدم بوی صابون میداد . مادرم خیلی تمیز بود همیشه دستهایش بوی صابون میداد. صورت گرد وسفیدش چشمهای بادامی وکشیده اش هنوز زیبا بود . الهه زیبایی ، هر کسی مادرش هست . خندید و گفت همیشه با شعر و قافیه سلام میکنی توباید شاعر میشدی …آره آن وقت همه شعرهام را در وصف تو میگفتم. خریدها را بردم تو آشپزخانه ، گفتم مامان صبحانه خوردی با تعجب نگاهم کرد وخندید مطلب راگرفتم و خندیدم این یعنی که من صبح زود بعد نماز سماورم را روشن میکنم .
نگاه کردم به صورتش خطوط پیشانی اش را نگاه کردم … کی اینقدر پیر شدی ؟چند شب رابه دلشورها برای هریک ازما به صبح رساندی؟ چند ین تار موهایت یک شبه از غصه های ما سفید شد/؟. خط خنده اش این اواخر عمیق تر شده بود . اما هنوز وقتی میخندید دلربا بود ….
یاد شب عروسی خواهر بزرگم افتادم خیلی جوان بود هنوز چهل سال نداشت . چه شبها وروزهایی گذشت آن شب وقتی آمدیم خانه یادم هست یک دل سیر گریه کرد. اما وقتی خواهرم برای خداحافظی خواست گریه کند خیلی محکم بهش نهیب زد ! نمیدونم از آن شب چند شبه گذشته میدونم سالها دیگر حسابش از دست درمیرود ولی میدونم از آن شب دیگر یک بخشی از وجودش ، همراهش نبود واو همیشه در تپش برای آن نیمه دیگر وجود تا بدنیا آمدن بچه هایش ،تا عروسی پسر بزرگ ، تا بر پایی سورو ساط عروسی وووو !!!
هرکدام از این دل شوره ها جای پایش را روی صورت نازنینش داشت . گرچه که هیچ وقت هیچ کجا گله ای از کسی نکرد، حتی اگر دلخور میشد ودلتنگ در خود میریخت و فقط چانه اش کمی جمع میشد این بغض های آنی اش را میشناختم با لرزش خفیف صدا که خیلی زود ، جمع وجورش میکرد. وهیچ کس نمی فهمید . بعد هم یک بهانه پیدا میکرد برای جیم شدن که احتمالا یک گل و گوشه ای بغض را بترکاند و خالی کند و همه چی تمام .
تا به خودم آمدم خریدها را گذاشته بود توی آ شپزخانه و سفره مخصوص سبزی پاک کن را پهن کرده بود کف حال ومشغول شده بود نگاهم افتاد به سفره سبزی پاک کنی از گلهای رنگ پریده اش شناختم گلهای چادر که دیگر چندسالی بود رنگی به رخسارشان نمانده بود انگار همین که رو گلهای قالی لم دادند یاد بهاران افتادند وروزگار سرخوشی، همان روزها که ارج وقربی داشتند. آن روزها هنوز چادر گل آبی حاج خانم بود وبا عزت واحترام
این طرف وآن طرف میگذاشتندش! ولی ازآنجایی که حاج خانم یار وفادار بود ، بعداز آنهمه شستن و کهنه شدن باز هم آن را دورنینداخت . پارگی هایش را درآورد و یک چهار گوش درست کرد وگفت من ازتو دست نمیکشم هنوز رنگ گلهایت برایم خاطره است . خاطره خواستگاری دخترها وکلی مجالس خوب باتودارم .
اینقدر این زن با سلیقه واهل قناعت بود تا لباس عوض کنم، برگشتم سبزی خوردنها را پاک کرده بود ومشغول اسفناج شد ، دوتا چایی ریختم و آمدم کنارش گرم صحبت شدیم . چای را که خوردیم سبزیها تمام شده بود گفت مادر من بروم سر نماز .
رفت برای دست نماز انگار دنبالش بو میکشیدم یک عطر خاصی توی خانه جابه جا میشد وقتی راه میرفت ! رفتم سجاده اش را آوردم زانوهایش درد میکرد اما هرگز دوست نداشت نمازش را روی صندلی بخواند داداش برایش صندلی مخصوص گرفته بود ولی مقید بود به سجده برخاک …عقیده داشت بندگی یعنی به خاک افتادن این که سجده نیست روی صندلی !!!…
مشغول نماز شدو منم سرگرم آشپزی غذاهارا بار گذاشتم . خورش بادنجان وسوپ و مرغ وسایل سالادرا شستم و سبزیها را هم تمیز کردم . آداب مخصوص باید به جا آ ورده میشد بورانی اسفناج و سالاد مفصل و … هیچ چیز را از قلم نمینداخت . هیچ کس را از یاد نمی برد اهل محل خیلی دوستش داشتند .
احترام زیادی برایش قائل بودند کلی دختر وپسر را به هم رسانده بود کلی جهیزیه برای دخترها ی نیاز مند درست کرده بود بدون هیچ غروری میگفت مادر این صدقه جاریه است . میدانستم بعد نمازش وقت ناهار است یک استانبولی کوچولو دونفره گذاشته بودم سفره را پهن کردم.. همینطور که داشت دعا میکرد ، عطر یاس رازقی از سجاده اش بلند میشد همه را دعا کرد مریضها ،بدهکارها، آرزو مندها ،جوانها ، پیرها ، زنده ها، مرده ها ،گفتم مادرجان ولشون کن بیا ناهار بخور . :مادر اهل قبورهم چشم براه هستند منتظر دعای ما ! میگویند هیچ دعایی بهتر از دعای فرزند درحق پدرو مادر مرحومش نیست … ابروهام انداختم بالا و مشغول شدیم باز از هردری حرف زدیم بعد ناهار مشغول تمیز کردن خانه شدم . از شیشه سالن شروع کردم گردگیری پرده را کشیدم کنار پنجره را که باز کردم صدا زد ننه نچایی !!. دلم ضعف رفت خودم را زدم به نشنیدن دوباره صدازد ننه ول کن !!بارون میاد هواسرده!!
می چایی کیف میکردم از این لحنش، چقدر شیرینه ،آدم تو هر سنی دلش میخواهد مادرش لوسش کند پنجره را بستم و جارو برقی را آوردم مبلها را کشیدم پشتش را جارو کردم و حسابی همه جارو گرد گیری کردم بسته شکلات را آورد شکلات خوریهایش را پرکند . ظرف کشمش وانجیر راهم پر کرد.
غذاها تقریبا آماده بودند یکی یکی خاموششان کردم مشغول سالاد وبورانی شدم کیف میکرد، همیشه دوست داشت قبل از اینکه میهمانها
سر برسند ،همه چی آماده باشد آرام آرم پیش دستیها را برد چید رومیز نمیتوانست همه را یکجا بلند کند از وقتی دستهایش را عمل کرده بود خیلی نمیتوانست سنگین بلند کند . نگاه کردم به دستهایش مادرم شصت وسه سال بیشتر نداشت ولی تمام تاندونهای دستش آسیب دیده بود . دستهایش را گرفتم تودستم یخ کرده بود دستهایش را بوکردم بوی بهشت میداد کمی زبرشده بود کرم را از تو کیفم دراوردم برای اینکه بنشیند و دیگر کار نکند حسابی کرم زدم برایش نشاندمش را مبل و گفتم : بنشین فدات شوم بسه دیگر خودم بقیه اش را انجام میدهم . دستهایش بین دستهایم بود نگاهش کردم چشمهایش هاله طوسی رنگ داشت انگار غبار گرفته بود . مادر توهم خسته شدی !
قربونت بروم من تا باتوهستم خسته نمیشوم فدای آن صورت ماهت بشم .
همه چیز تقریبا آماده بود . زیر غذاهارا خاموش کردم تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم خواهر بزرگم بود با تعجب گفت خواهر چرا موبایلت را جواب نمیدهی ماداریم میاییم چیزی کم وکسر نیست گفتم نه فقط زود بیایید مامان چشم به راهه ! چی ؟؟ مامان چشم به راهه؟ داریم میاییم .
مامن رفت دم پنجره بارون گرفته بود زیرلب گفت بچه ها سرمانخورن !
رفتم سر کمدش برایش لباس بیاورم واای کمدش بوی خاصی میداد . همه چی منظم ومرتب . بخچه های روسری اش . بخچه چادرهایش ، بخچه پارچه های ندوخته اش ، یک بلوز یشمی کشمیر داشت که مرواریدهای نقره ای دور یقه اش دوخته بود ، دامن مشکی اش را هم آوردم با روسزی نخی سفیدش ، صدایش کردم مادربیا لباسهایت را عوض کن! دمپایی روفرشیهای مخمل مشکی اش را که منجوق دوزی داشت جفت کردم جلوی پایش . خودش را توی آینه نگاه کرد منم از پشت نگاهش کردم صدای آیفون بلند شد رفتم دررا باز کردم . داداشم بود. آهسته آهسته از پله ها آمد بالا سلام علیک کرد . چشمایش سرخ بود . بارونی اش را گرفتم خیس خیس بود . پرسیدم چرا خیسی ؟
سرخاک بودم ! چشمش افتاد به قاب عکس مامان پرسید چرا تاریکی نشستی ؟ لوستر را روشن کرد . رفتم طرف قاب عکسش توچشماش نگاه کردم غباری توی چشمایش نشسته بود. شمع ها رو روشن کردم سماور قل قل میکرد داداش رفت چای دم کرد رفتم تو اتاق لباس هیش رویصندلی بود. با دمپایی روفرشی که جفت شده بود زیر صندلی .
اشکهایم سرازیر شدند . نه او نمرده است او بامن حرف میزند . هرگز هیچ مادری درهیچ کجای دنیا نمی میرد . باران تند شده بود لای پنجره باز بودباد پرده هارا تاب میداد و گویی حضورش را به فضای خانه می پراکند و عطر خوبی را به داخل خانه پرتاب میکرد هواتاریک بود .

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط