روی زمین نمدار قدم میزدم . برگهای خشک ، کف کوچه را پرکرده بود . باران دیشب کار خودش را کرده بود آنها به سختی به شاخه ها چسبیده بودند و دلشان نمیخواست جدا شوند .
میدانستند که وقت خواب است اما دلشان نمیخواست مثل بچه هایی که از خواب فراری هستند و ترجیح میدهند درآغوش مادر بمانند تا در تختخواب آرام بگیرند. اما ترانه باران لالایی آخر را خواند و آنها آرام خوابیدند و با وزش باد به آسانی از درخت جدا شدند و درپای همان درختان تناور به خوابی عمیق فرو رفتند. باران تا صبح خواند ، چشم برهم نگذاشت و آنها در رویای رستاخیزی دوباره…
بهار و شکوفه و آفتابی گرم خوش آرمیدند.
آخرین نظرات: