امروز روز عجیبی بود! با توجه به گرفتگی کمر در دو روز گذشته و دردو رنجی نامیمون، خود را درکشاکش زندگی کش میدادیم .دیشب به سختی توانستم بنشینم و پستی را سرهم بندی کنم بیشتر نیم جستار بود تا جستار! دوصد کلمه چون نیم جستار نیست .
حدیث کار دیروز ما بود . خواستیم کتابی بخوانیم از آنجا که استاد کتاب خواندن ماراهم عجیب وغریب کرده وباید حتما پشت میز بنشینیم و بخوانیم وبنویسیم وجمله برداریم وکلمه …
بدون روال همیشه گی، چرت برما غالب شد و کتاب به صورت و عینک به چشم خفتیم .
با دستان پر مهر فرزند از قید عینک آزاد گشتیم وقیلوله را خوب ادامه دادیم ( تاثیر مسکن )
بعد از خواب هم به شدت دچار، عذاب کشتار وقت شدیم و سردردبه کمر درد افزون گشت . نه خواندیم نه ننوشتیم ونه تمرین کردیم دیروزرا به خاک سپردیم از بی اثری.
امروز صبح را زودتر با سحر خیزی آغازکردیم و تا اهل خانه خواب بودند حسابی گردیدیم؛ درسایت شاهین جان کلانتری پیاده روی کردیم از گل وگلستان وبوستان خوب چیدیم یعنی کپی کردیم من جملات گزیده استاد از نویسنددگان دیگر را از سایتشان میدزدم با کمال احترام …
دستم که به کتابهایشان نمیرسد کمی گزیده هایش را که میتوانم کش بروم.
بعد از آن جبران مافات کردیم وکمی کلمه بازی و سپس هزارو پانصد تا کلمه، زدیم برقلم یعنی همان کیبورد، خوشحال وخندان رفتیم مشغول کارهای روزمره شدیم . ناهار را هم پختیم وباز یادداشتک هایی روی میز آشپزخانه زدیم برقلم.
واما بعد اتفاق بسیار جالبی افتاد که لازم است مقدمه ای برآن تقدیم کنم . از آنجا که بنده علاقه توصیف ناپذیری به سرودن شعر دارم وسالهاست در حسرت این اتفاق میسوزم درشبی خاص این هبه برمن عطاشد و چشمه ای جوشان درمن حادث شد از آن شب دستم با قلم و ذهنم با کلمات هم وزن وقافیه بیشتر خو گرفت ظرف مدت حدود یک سال نزدیک چهل غزل وقصیده و تعدادی شعر نثر گون رقم زدم و تصمیم به چاپ گرفتم پس از طی طریق راهی سخت و سهل کتاب چاپ شد البته کتاب نه دفترچه شعری نه چندان مفصل،، اما شور وشوق توصیف ناپذیری درمن میجوشید.
کتاب چاپ شد به نام فصل رُستن واین نام گذاری مربوط به همان شب خاص بود !! امروز از چاپخانه کتابها را برایم فرستادند. نمیدانم چطور این حس را توصیف کنم؟ انگار خداوند مرا بار دیگر فرزندی بخشید فرزندی که از گوشت و پوست واستخوان من است از ذره ذره وجودم
تک تک سلولهایم آن را حرف به حرف هجی میکنند. به نظرم زیباترین حس بعد ازمادری چاپ کتابی است که، خودت آن را نوشته ای هیچ لذتی بالاتر از این نیست . امروز غروب هیجدهم دوازدهمین ماه سال هزارو سیصدو نودونه درخت آرزوهایم به بار نشست وعطر شکوفه هایش جانم راتازه کرد.
آخرین نظرات: