یادداشت روز من عاشق بوی بهارانم

امروز در فکر بودم سومین  روزهم گذشت .

درست در سومین روز فروردین سال گذشته بود.

کرونا میهمان تازه وارد شهر ها و خانه هایمان بود،ترس و وحشت این پدیده عجیب،بر ذهن و  وفکرمان غلبه کرده بود،از هر کاری پرهیز می کردیم، شرایط ناشناخته وعدم آگاهی در مقابله با این وضعیت دراجتماع و شلوغی حاضر  نمیشدیم.

درعمرمان قرنطینه ندیده بودیم . نزدیک به یک ماه همه جا تعطیل بود . سکوت وهم  انگیزی شهر را پوشانده بود.

اخبار مبتلایان وهیجانات، شایعات غلط و…

هزارو یک مسئله دیگر  اوضاع حال و احوال مان را برهم ریخته بود .

بیشتر از دوماه  ازخانه بیرون نرفته بودم واز آنجا که شرایط جسمی نیز بسیار مساعد برای درگیری با این ویروس بود  ( به دلیل ابتلای به آنفولانزای شدید و ریه های حساس ) ودستور پزشک به مراقبت ویژه، کنج عزلت گزیده بودم وبا آمدن بهار و بهتر شدن هوا فکر میکردم که ویروس چمدان بسته و درحال خداحافظی است .

زهی خیال باطل … چنین نبود اما به محض باز شدن مغازه ها و با وجود محدودیت ساعت ، به جبران مافات بازار گردی شب عید که خوراک هر ساله امان بود. و علی الخصوص خرید سمنوی عمه لیلا، از بازار تجریش و سبزی صحرایی نوبرانه اول فروردین، گذار به کوی عشق نهادیم.

یعنی همان بازارچه و قدم زدن زیر شیروانیهایی که بازار را سر پوشیده میکردند.

با قدم اول تیرگی وغم حاکم بر بازار قلبم را فشرد. مغازه ها یکی درمیان بسته بودند بازار نه تنها رونقی نداشت بلکه سوت و کور بود، سینی های چاقاله نوبرانه که سر هر چهار سوق بازار، همیشه جلوی ترددمان را میگرفتند روی چهارپایه های چوبی نبودند .

سالهای قبل، در این روزها عطر گل محمدی و بهار نارنج ها سرتاسر بازار را پرکرده بودند .

من به دنبال فضای گم شده بهاریم، در آن روزها قدم زنان در کوچه های بازار پرسه میزدم اما خبری از بوی بهار و بهار نارنج وعطرگل محمدی پیچیده در ذهنم نبود .

نا امید ودل تنگتر، از یکی از پس کوچه های بازار به خیابان رسیدم وخودرا از ذهنیاتم کندم وبه خیابان ریختم .

دست درجیب و نفس بسته زیرماسک، با حالتی افسرده درگوشه پیاده روقدم میزدم تا به ماشین برسم ، باز عطر بهار نارنج مشامم را پرکرد… من عاشق عطر بهارانم .  این بو و این رایحه مرا به زندگی پیوند میزند.

در دلم شوق و امید میتراود.

چند قدم جلوتر پیرمردی نشسته بود وجلوی پایش چهار پایه و سینی بزرگ پر از شکوفه های  بهار و  پرک های نازک صورتی گل محمدی بود .

مست ودیوانه وار به سمت آن روانه شدم گوییا باد ندای درونیم را به آنها رسانده بود و آنها نیز به سویم پرواز کرده بودند. مقدار زیادی از هرکدام خریدم و با شوق وذوقی کودکانه مثل آن روزها که با مادر خرید عید میکردیم ومادربرایم کفش ورنی براق قرمز میخرید و من آنها را تا صبح کنار رختخوابم می گذاشتم. شوق زده بودم تا به خانه برسم غرق در باغهای نارنج

بودم …

با کیسه های پر از گل وشکوفه بهار را به خانه بردم و همه خانه پر ازشادی و رونق بهاری شد.

من عاشق بوی بهارانم بهار نارنج وگل محمدی و اقاقیا…

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط